آن وقت که خسته ودلتنگ از کشاکش بازی های روزگار به گوشه ای خزیده ودر فکر فرو رفته بودم که من کیستم.. آن وقت که از اسارت خود در چنگ نامهربانی های ایام به ستوه آمده بودم...ودر لحظه لحظه ی زندگی احساس تاریکی میکردم و فانوسی برای زندگی می جستم که راه را از بیراهه نشانم دهد از قضای روزگار گذرم به کربلا افتاد... نه کربلایی که هفتاد و دو لاله ی در خون غلطان داشت ....نه ....کربلایی که آغوش هزاران شهید گمنام و مظلوم است...شلمچه...و از لطف خداوند بی همتا به جای فانوس به من ماه عطا شد... از آن وقت به بعد همیشه خود را مدیون ماه می دانم... چون اگر ماه فداکار حاضر به رفتن نبود هیچ وقت صبح سر نمی زد..