سخنراني حاج همت را در خاتمه عمليات والفجر چهار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

در عمليات و الفجر چهار سرداران بزرگي را از دست داديم و بسيجيان گمنامي که شايد قادر به شناختشان نبوديم و فقط خدا توانست آنان را درک کند.اين شهادت ها بايستي ما را در ادامه راه مصر تر و پافشرده تر کند.

همه شما معتقد به اين مطلب هستيد که جهاد يکي از درهاي بهشت است و قشنگ تر ،مانوس تر و زيباتر از کلمه شهادت در تاريخ نداريم.به همين مناسب است که وقتي به کلمه شهيد مي رسيم مي بينيم که در روز قيامت و زمان بازخواست خداوند چه احترامي بر شهيد مي گذارد.بنابر بر روايات اولين قطره خون که بر زمين چکيده مي شود تمام گناهانش بخشيده مي شود.

در زندگي بعد از مرگ مرحله اي داريم به نام پل صراط.براي رفتن و داخل شدن به قيامت و جواب دادن به خدا.شهيد اين مرحله را نخواهد داشت.

با شروع عمليات والفجر چهار ضربه ديگري توي پوز دشمن زده شد.از ميله مرزي که رد مي شويم بيش از نهصد کيلو متر مربع در اين عمليات آزاد شده است.در صحبت هايي که براي بچه ها مي کردم گفتم که در خيلي از کارها خداوند ما را آزمايش مي کند.همه اش اين نيست که پيروزي بدهد.اگر تند تند پيروزي بدهد-مي دانيد که وضع بشر خراب است-هواي نفس بر او غلبه مي کند.يک دفعه که دو سه تا موفقيت داده شد مي بيني که زير بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر مي کند توي آسمان با ملائکه و فرشتگان پرواز مي کند.اين است که دو سه عمليات محکم و همراه با پيروزي که شد بايد سختي کشيد"و ما رميت اذ رميت"فکر نکنيد شما اين گلوله ها را مي زنيد خداست که تيرها را هدايت مي کند خدا مي خواهد شما را که داريد مي رويد صدا بزند تا حواستان باشد چه کار مي کنيد.اين نباشد که اگر يک عمليات با سختي همراه شد يک  ارتفاع گرفته نشد يا اصلا هدف انهدام دشمن بود براي بچه ها سخت باشد...چيزي که مي خواهم به شما بگويم اين است که همه جا صحنه آزمايش است...خيلي از بچه هاي گمنام ،شريف و به قول فرمانده دلاور تيپ عمار لشگر ما شهيد اکبر حاجي پور"دريا دل"که گمنام به شهادت رسيدند،آنان خيلي عظمت داشتند.فقط خدا عظمت آنها را مي داند ما قادر نيستيم بدانيم چون از عالم غيب بي خبريم... .ما چاره اي نداريم جز اين که مرد باشيم راه اين شهدا را ادامه دهيم.خداوند همه را آزمايش مي کند.در جنگ بدر پيروزي به مسلمانان ميدهد،بعد همه بر سر غنائم دعوا مي کنند.دنبال غنائم نباشيد.دعوا نکنيد.خدا غضب مي کند و در جنگ احد شکست مي خورند.مگر خداوند نگفت:"نصر من الله و فتح قريب"نگوييم پس کو اين پيروزي.چرا اين قدر کشته دايم تا موفق شديم.خداوند در سوره آل عمران ..اشاره مي کند:آي آدم ها،فقط شما کشته نداده ايد.دشمن هم کشته داده.خدا شما را آزمايش کرد.پيروزي و شکست دست خداست.شما براي خدا نجنگيديد و خدا هم به شما شکست داد.اشکال را در خودتان ببينيد.

ما بايد ثابت قدم باشيم.خدا شاهد است که اين صحنه هايي که دارد از مقابل چشمان ما ميگذرد کمتر از صحنه هاي قبل از اسلام نيست.در صدر اسلام آقا ابا عبدالله(ع)،هفتاد و دو تن يارداشت.همه اش هفتاد و دو تن بودند که ميروند وشهيد مي شوند.الان چيز ديگري دارد اتفاق مي افتد.صحنه اي از بچه هاي تخريب لشگر برايتان تعريف ميکنم .در مرحله دوم رسيدند به سيم خاردار يکي در گردان مالک روي سيم خاردار مي خوابدو مي گويد:"پايتان را روي من بگذاريد و رد شويد"بچه هاي بسيج پا بر روي پشتش مي گذارند و مي گذرند.او روي سيم خاردار مي ميرد.يک مين زير شکمش منفجر مي شود و شهيدش ميکند.

کسي اين قدر عاشق!مگر عشق بدون شناخت ميشود!عشق بدون شناخت معنا ندارد...اين شناخت ميخواهد که يکي روي مين بخوابد....تا درک نباشد نيت ها پاک نمي شود.

به عنوان يک برادر کوچک خواهش ميکنم براي ديدن خانواده شهدا به منازل اين عزيزان برويد و به آنها سر کشي کنيد.ان شاءالله راهي تهران که شديد براي روز هجدهم آذر 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پيدا کنيد.دعا براي سلامتي امام عزيز فراموش نشود.والسلام عليکم و رحمت الله و براکاته.

نامه یک عاشق به حاجی

 

((نامه یک عاشق به حاجی))

 

هر چى خواستم قلمم رو تكونى بدم ازت يه چيزى بنويسم، نشد. هر چه قدر، به ذهنم فشار آوردم كه از كدوم نقطه اوجت استفاده كنم و به كدوم نقطه تو ختم كنم، باز نشد.
قبول كن حاجى قبول كن براى تو نوشتن خيلى سخت است. سخت تر از اونچه كه فكرش را بكنم. اولش كه دبير سرويس بهم گفت كه براى شهادت ابراهيم همت مطلبى رو تهيه كنم، فكر كردم مى تونم، اما وقتى خواستم شروع كنم، نمى دانستم بايد از چى تو بنويسم؟ نوشتن درباره تو در حد من نيست. اونقدر لطيف و با احساس بودى كه بايد يك رمان نويس حرفه اى را مى آوردند تا تو را به تصوير بكشد و از طرفى آنقدر در صحنه هاى نبرد پرصلابت بودى كه بايد يك حماسه نوين را آورد تا از رزم آورى و دل و جرأتت مثنوى ها بسازد
.
حاجى، من يه بدبخت نسل سومى هستم كه فقط اسم حاج همت رو شنيده. فقط يه اسم، اسمى كه هزار تا معنا رو مى شه ازش ديد و حس كرد. اسمى كه محمد ابراهيمه و هر وقت شنيدمش ياد دو طفلان مسلم افتادم محمد و ابراهيم
.
محمد ابراهيمى كه اسمش را مادرش زهرا روييش نهاده و محمدابراهيمى كه هم چون سيد شهيدان بى سر شد. اين از اسمت، اونم از فاميليت همت. و واقعاً حاجى كمر همت به هر چيزى مى بستى تا جواب نمى گرفتى ولش نمى كردى، اين را از خواستگارى پياپيت خوب شناختم
.
و از هجوم بى امانت برلشكر دشمن، لشكرى كه براى سر محمدابراهيم همت جايزه تعيين كرده بود، محمد ابراهيمى كه شايد هيچ كس باور نمى كرد يك روز فرمانده لشكر بشود. محمد ابراهيمى كه بچه شوخ و شر محلشان بود و بچه محل ها بهش مى گفتن «ابى». محمد ابراهيمى كه از هيچ كس هيچ ترسى نداشت و توى دوران سربازيش با صابون و روغن ريختن روى كف آشپزخانه باعث شد تا پاى فرمانده عاشق شاهش بشكند و او بهتر بتواند ماه رمضان را به سربازان خمينى خدمت كند
.
محمد ابراهيمى كه دلش اندازه يك گنجشكه و طاقت نداره سرباز زير دستش رو با يه پوتين پاره ببينه و بايد كفش هاى نويى رو كه از پدرش هديه گرفته، به اون هديه بده
.
محمد ابراهيمى كه وقتى خسته و كوفته از جنگ به خانه برمى گشت تا دو ساعتى استراحت بكنه تا مى ديد همسرش نيست خونه رو جمع و جور مى كرد و خريدها رو انجام مى داد و تازه يه نامه مى نوشت به وسعت دل هاى عالم كه «ببخشيدم از اين كه در منزل نيستم تا كمكت كنم، حلالم كنيد» حاجى از چى تو بايد بنويسم؟ به هر كى گفتمت گفتن مگه مى شه. راست مى گن حاجى خودم هم ديگه داره كم كم باورم مى شه كه ديگه نمى تونيم يه محمدابراهيم ديگه داشته باشيم. تو عصرى كه همه زيرآب همديگرو مى زنن از سردار خيبر گفتن و شنيدن فايده اى هم داره؟
من يه نسل سومى ام، نسل سومى كه وقتى چشم بازكرد ديگه از اون بچه هاى باصفاى مجنون و خيبر و هويزه و مهران و... خبرى نبود، اگر هم بود خودشونو توى تاريكى نگه داشتن تا كسى نبيندشون، تا كسى ازشون سوالى نكنه، تا نخوان جواب كسى رو بدن
.
آخه حاجى كارهاى دنيا برعكس شده، من نبايد براى تو بنويسم، اين تويى كه بايد يه نامه از بهشت، از اوج آسمون ها برام بنويسى و به ته موتورخونه دنيا برام پستش كنى
.
حاجى توى نامه ات برام بنويس، بنويس كه چطور شدى حاج همت؟ چى كار كردى؟ اصلاً نگاهت به كدامين طرف بود كه من هيچ وقت نتونستم پيداش كنم. حاجى برامون بنويس براى ماهايى كه فقط بلديم بياييم توى قطعه ۲۶ پايين پاى چمران و يه اسم بزرگ روى سنگ قبر را بخوانيم «حاج محمد ابراهيم همت» و بعدش يه فاتحه و گل و گلابى و بعد هم قاب بالاى سرت را پر از عكس هاى جنوب بكنيم. ماها فقط اين را مى دانيم تازه اگر بعضاً بعضى ها هم بدانند كه تو اين جا نيستى و مقبره اصلى تو شهرضا است، فاتحه اى از دور روانه ات مى كنند و بعد كه پايمان را از گلزار بيرون مى گذاريم ديگر صدايى از حنجره بريده ات به گوشمان نمى رسد
.
تازه اين خوب خوباشن، تازه اين ها اون هايى هستند كه كمى به شهيد و شهدا علاقه دارند، من خيلى ها رو مى شناسم كه وقتى داشتن از اتوبان شهيد همت رد مى شدن ازشون بپرسى اين اتوبان به اسم كى بوده؟ مبهوت نگاهت مى كنن و فقط در جوابت مى گن خب اتوبان شهيد همت، ولى كجا بوده و چى شده رو نمى دونن. تازه اين گمنامى براى تويى كه فرمانده لشكر ۲۷ بودى براى بقيه بايد چه كار كرد الله اعلم. هيچ كس خبرى از اسمى كه سردر كوچه شان نوشته شده را نداره. هيچ كس اطلاعى از اسم ميدانى كه از بغلش دور مى زنه و مى ره رو نداره. هيچ كس از اتوبان ها و خيابان هاى مزين شده به نام شهيد كه هر روز و بارها و بارها ازش با سرعت عبور مى كنه رو نداره. از چى اين دنيا برات بگم حاجى. از ماهايى كه فقط بلديم بياييم توى جزيره مجنون و زانوى غم بغل بگيريم، اگر هم ازشون بپرسى دنبال چى هستى؟ مى گن صفاى بچه هاى جنگ
.
آخه كدوم بچه هاى جنگ، يه جنگجو را بايد ديد تا از اون صفا را ياد گرفت. اگر ازشون چيزى بپرسى مى گن چى مى خواى بدونى جنگ جنگ بود ديگه. ولى من باورم نمى شه. توى جنگ ما يه چيز ديگه هم علاوه بر جنگ بود وگر نه توى تمام دنيا جنگ جنگ بود چرا براى اون ها آنقدر صفا نداشت؟
هميشه اين سوال رو ازت كردم ولى جوابى نشنيدم كه آخر سّرالاسرار تو چه بود كه مستجاب دعوه شدى و باز در خيالم جوابم را مى گيرم نه با صداى به خون نشسته تو بلكه با صداى گرم آوينى كه چه زيبا گفت
:
حب حسين سّرالاسرار شهداست
.
پس دعا كن حاجى دعا كن ما نيز محب واقعى حسين شويم تا شايد مثل حر باب سّرالاسرار را به رويمان گشودند و كربلاييمان نمودند
.

«والسلام»