راه اندازي سايت
بسم رب الشهدا و الصديقين
الحمد لله رب العالمين
اللهم اياك نعبد و اياك نستعين
بالاخره سايت حاجي همت با دعاي خير شما و كمك خود حاجي و ديگر عزيزان كه در سايت مشهود مي باشد راه اندازي شد .
سايت حاجي فعلا با استارتي خيلي قوي شروع به فعاليت نموده و قصد دارد با سرعتي زياد به كار خود ادامه بدهد .
از قسمت هاي فعال شده در سايت حاجي همت :
1- بودن تمامي مطالب وبلاگ و جستجوي كامل و بي عيب و نقص در تمامي مطالب با دقت كلمه به كلمه
2- موضوعات طبقه بندي شده اعم از :
3- گالري تصاوير . تصاويري تقريبا كامل از شهيد در سه مجموعه گالري . به تعداد تقريبي 300 عكس
4- فيلم . 2 سي دي كامل از مستندات و خاطرات حاجي همت كه به صورت فشرده با فرمت «ار . ام » در سايت موجود مي باشد .
5- تصاوير حرفه اي : پشت زمينه ها و پوستر ها و...
6- نرم افزار ها و ...
7- امكان عضويت در سايت و استفاده از تمامي قسمت هاي آن و خبرنامه
با كمك و ياري شما عزيزان . هر چه بيشتر اين سايت را به علاقه مندان آن معرفي كنيم . تا ما نيز بتوانيم ثوابي از شهادت را كسب كنيم .
زنده نگه داشتن ياد شهدا كمتر از شهادت نيست .
بگو حاج ابراهيم همت منو فرستاده
پادگان شلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. كسي را آنجا نميشناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي بهم ندادند.
كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو.
- چرا وسيله نگرفتي.
- رفتم،ندادند.
- پاشو برو! بگو ابراهيم منو فرستاده.
رفتم. گفتم «منو ابراهيم فرستاده. از اين چيزايي كه به بقيه دادهين، به منم بدين.»
گفت «برو بابا.»
گفتم «چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم.
- بازم كه دستت خاليه.
- آخه تحويل نميگيرن.
- ايندفعه بگو حاج ابراهيم همت منو فرستاده.
تا اسم همت رو شنيد، دويد. هرچي لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود. پرسيدم «مگه همت كيه؟»
گفت «نميشناسي؟ همت. معاون حاج احمد متوسليان. فرمانده تيپ بيست و هفت.»
اينبار از دور كه ديدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتيد چي كارهايد؟» خنديد و گفت «همين كه كارت راه افتاد كافيه. حالا برو مثل بقيه آماده شو ميخوايم بريم.»
امروز در رحمت باز شده
در را باز كردم. ابراهيم بود. مدتها بود نديده بودمش. هر وقت ميآمد شهرضا، به ما هم سر ميزد. خيلي خوشحال شدم. احوالپرسي كردم و گفتم «امروز در رحمت باز شده. هم مهمون رسيده، هم بارون ميباره.» يقه لباسش را بالا كشيد و گفت «ولي اگه اين دو تا با هم برخورد كنند، مايهي زحمتند.»
از بس ذوقزده شده بودم، حواسم نبود تعارفش كنم تو. زير باران نگهش داشته بودم.
بذار خودم جارو كنم
به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت محوطه را آب و جارو ميكرد. كار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت «بذار خودم جارو كنم، اين جوري بديهاي درونم هم جارو ميشن.»
چهقدر سرگردان شده بود
ساكت بودم و ميديدم مثل مرغ پركنده ميرود و ميآيد. دو روز نشده بود كه مرد زندگيم شده بود. ديشب زنگ زده بودند كه عراقيها حمله كردهاند. ابراهيم گفته بود زود خودش را ميرساند. از اين طرف، زنگ زده بود كه راننده بيايد ببردش منطقه. او هم رفته بود تشييع جنازه؛ پدرش فوت كرده بود. چهقدر سرگردان شده بود. حالا منتظر بود رانندهي ديگري بيايد و او را برساند به خط.
حاجي بين اين دستها چهقدر رام بود
مثل فنر از جا كنده شد. هميشه جلو پاي بسيجي بلند ميشد و بعد انگار سالها همديگر را نديده باشند، ميپريدند بغل هم.
بسيجي دراز كشيده بود كف سنگر، سرش را بالا آورده بود و به پاهاي حاجي كه با دوربين اطراف را ميپاييد، تكيه داده بود و درد دل ميكرد.
يكوقت ميديدي او را تنگ، ين دستهاش گرفته. صورت به صورتش ميگذاشت و انگار زير گوش حاجي ورد بخواند، لبهاش ميجنبيد. حاجي بين اين دستها چهقدر رام بود.
تا ميديدشان، گل از گلش ميشكفت. ميدويد طرفشان؛ آنها هم. حاجي براي بچهها يا يك پدر بود، يا يك پسر، يا يك برادر. بعد از چند روز دوري، مثل اين كه گمشدهاي را پيدا كرده باشند، دست ميكشيدند به سر و دوش حاجي و او را بو ميكردند.
بايد دو ركعت نماز شكر بخونم
توي جبهه اينقدر به خدا ميرسي،ميآي خونه يه خورده ما رو ببين.
شوخي ميكردم. آخر هر وقت ميآمد، هنوز نرسيده، با همان لباسها ميايستاد به نماز. ما هم مگر چقدر پهلوي هم بوديم؟نصفه شب ميرسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهاي پوتينش را نبسته سوار ماشين ميشد كه برود.
نگاهم كرد و گفت «وقتي تو رو ميبينم، احساس ميكنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»
ابراهيم! تو كه اينقدر خسيس نبودي
از وقتي اين ظرفهاي تفلون را خريده بوديم، چند بار گفته بود «يادت نره! فقط قاشق چوبي بهش بزني.»
ديگر داشت بهم بر ميخورد. با دلخوري گفتم «ابراهيم! تو كه اينقدر خسيس نبودي.»
براي اين كه سوء تفاهم نشود، زود گفت «نه! آدم تا اونجا كه ميتونه، بايد همه چيز رو حفظ كنه. بايد طوري زندگي كنه كه كوچكترين گناهي نكنه.»
تو وظيفهات رو انجام دادي
جلوي ماشين را گرفت. كسي را كه پشت فرمان نشسته بود خوب برانداز كرد. از قيافهي طرف پيدا بود او هم مثل خودش بسيجي است.
-شما؟
-منو نميشناسي؟
-نه. اجازه هم ندارم هر كسي رو راه بدم داخل.
-باشه. منم همينجا ميمونم. بالاخره يكي پيدا ميشه ما رو بشناسه.
از دور ديدم كنار پادگان، ماشيني پارك شده و يكنفر با لباس پلنگي تكيه داده به ديوار و سر پا نشسته. رفتم جلو.
-اِ حاجي! چرا اينجا نشستي؟
-هيچي. راهم ندادند تو.
خيلي عجيب بود.
-اين چه حرفيه؟ خب ميگفتيد …
شرمنده شده بود. كمي هم هول كرده بود. آمد جلو و شروع كرد به بوسيدن صورت حاجي و عذرخواهي كردن كه او را نشناخته. حاجي هم بوسيدش و گفت «نه. كار خوبي كردي. تو وظيفهات رو انجام دادي.»
بر زمین افتاده !
کربلا رفتن خون می خواهد. حاج محمد ابراهیم همت
مهم این نیست که صحبت کسی که عشق را سرداری می کرد روی زمین افتاده ...
مهم این نیست که دیگر صحبت های سرداران عشق جایی در زندگیمان ندارند ...
مهم این نیست که کسی راه آنها را ادامه بدهد یا ندهد ...
مهم این نیست که ما این ها را بگوییم یا نگوییم ...
مهم آن است که حسین علیه السلام گفت که اگر دین ندارید . حداقل مرد باشید !!!
عشق براي او به رنگ حماسه بود
هر وقت با او از ازدواج صحبت ميكرديم لبخند ميزد و ميگفت: «من همسري ميخواهم كه تا پشت كوههاي لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازي قدس است.» فكر ميكرديم شوخي ميكند اما آينده ثابت كرد كه او واقعاً چنين ميخواست. در دي ماه سال 1360 ابراهيم ازدواج كرد. همسر او شيرزني بود از تبار زينبيان. زندگي ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجاميد. از زبان اين بانوي استوار شنيدم كه ميگفت:
عشق دردانه است و من غواص و دريا ميكده
سر فرو بردم در اينجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش ميپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاري شدن خطبه عقد به مزار شهداي شهر رفتيم و زيارتي كرديم و بعد راهي سفر شديم. مدتي در پاوه زندگي كرديم و بعد هم به دليل احساس نياز به نيروهاي رزمنده به جبهههاي جنوب رفتيم. من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زياري گشتن اطاقي براي سكونت پيدا كرديم كه محل نگهداري مرغ و جوجه بود. تميز كردن اطاق مدت زيادي طول كشيد و بسيار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتيم كف اطاق را با دو پتوي سربازي پوشاندم و ملحفه سفيدي را دو لايه كردم و به پشت پنجره آويختم. به بازار رفتم و يك قوري با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خريدم. تازه پس از گذشت يك ماه سر و سامان ميگرفتيم اما مشكل عقربها حل نميشد. حدود بيست و پنج عقرب در خانه كشتم. به دليل مشغله زياد حاج ابراهيم اغلب نيمههاي شب به خانه ميآمد و سپيدهدم از خانه خارج ميشد. شايد در اين دو سال ما يك 24 ساعت به طور كامل در كنار هم نبوديم. اين زندگي ساده كه تمام داراييش در صندوق عقب يك ماشين جاي ميگرفت همين قدر كوتاه بود.
ضمنا از این به بعد می تونید با این آدرس به این وبلاگ متصل شوید :
وصيت نامه دوم
نامي كه هر گز از وجودم دور نيست و پيوسته با يادش ، آرزوي وصالش را در سر داشتم .
كمي تدبر كنيد . همين
فقط این رو فهمیدم که نوشتن وصیت نامه اش هم برای خدا بود ... و همیشه در ذکر خدا آرامش را در خود محو کرده و یاد آور الا به بذکر الله تطمئن القلوب بود .
یادگاران 2 کتاب همت
یادگاران 2 کتاب همت
چاپ سوم 1382 رقعی
نويسنده : مریم برادران
انتشارات : روایت فتح
قيمت : 7000 ریال
شماره استاندارد بين المللي کتاب : 9649093567
ودرشهرکه خالی ازعشاق بود، مردی آمد که شهررا دیوانه کرد . زمین را دیوانه کرد . زمان را دیوانه کرد . او که آمد از هرطرف عاشقی پیدا شد که از خویش برون آمد و کاری کرد .
قصه ی همت بعضی صفحاتش مثل قصه ی خیلی های دیگراست و بعضی هاش فقط مال خوداوست . او هم قصه ی به دنیا آمدنش هرچه بود ، مثل همه ی ما ، وقتی آمد گریست . بچگی کرد . مدرسه رفت . حتی گاهی از معلمش کتک خورد وگاهی به دوستانش پس گردنی زد . بعضی تابستان ها کارکرد . دوست داشت داروسازی بخواند ، ولی در کنکور قبول نشد . بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد . اوهم قهر وعشق ، هردو، را داشت . خندید و خنداند و زندگی کرد وهم راه شد . رفت و گریاند .
نیمه پنهان ماه 2
همت به روایت همسر شهید
چاپ هشتم 1383 پالتویی
نويسنده : حبیبه جعفریان
انتشارات : روایت فتح
قيمت : 5000 ریال
شماره استاندارد بين المللي کتاب : 9649093532
این پیچک ستم پیشه ای که به آرامی بر اندام درختان تنومند حلقه می زند و زرد و خشک می کند و خود هم چنان به اطراف خویش می ماند و بالاتر می رود، چیست؟
درخت، این پاسدار خسته است که شب ها با سر و روی خاکی و پاهای گل گرفته به خانه باز می گردد و در قلب هم سرش آن همه غرور و محبت و غم جمع می شود که حتا از گرفتن کلمه ای باز می ماند. آن درخت روبه زردی، این مرد است که...
جهت سفارش کتاب با تلفن های ۹-۸۸۳۲۶۴۴۶ تماس گرفته و کتاب یا کتاب های مورد نظرتان را در محل تحویل بگیرید .
معلم فراری
معلم فراری
نویسنده: رحیم مخدومی .
تعداد صفحات: 78
شابک: 590-471-964-x قطع: پالتویی
نوبت چاپ: چاپ چهارم: 1381
قیمت : ۳۵۰ تومان
معرفی کتاب: زندگينامه داستانى محمدابراهيم همت، فرمانده لشكر 27محمدرسول الله (ص) سپاه، كه پس از 28 سال زندگى الهى، درسال 1362 و در جزيره مجنون از جبهههاى جنگ ايران و عراق بهشهادت رسيده است.
مقدمه كتاب با عنوان «يك جور زندگى» شرحى مختصر از سيرزندگانى وى است. 9 فصل ديگر كتاب، دربردارنده خاطراتى ازگوشههاى زندگى اين شهيد است كه با زبانى داستانى و براىنوجوانان به نگارش درآمده است عناوين اين بخشها عبارتست از:«مورچههاى زير ماشين»، «آشى كه يك وجب روغن داشت»،«معلم فرارى»، «سلاح زيربرف»، «پاهاى بزرگ»، «ظرفشويىنيمهشب»، «وحشت از شيشيه»، «پس گردنى» و «لبخندى كه روىسينه ماند».
دوران كودكى و ظلم ارباب/ سربازخانه شاهى و روزه ماه رمضان/مدرسه و سخنرانى و فرار/ كردستان و درگيرى با ضد انقلابها/ماجراى پوتينهاى كهنه/ كار نيمه شب در جبهه/... و آخرينلحظات زندگى عمده مطالب نقل شده در اين كتاب است.(چاپ اول: 1379)
این کتاب توسط دفتر ادبيات و هنر مقاومت و باجلد شمیز منتشر شده است.
تحويل كتاب در منزل
با تكميل برگه 1 و ارسال آن، حداكثر بعد از يك هفته، كتاب مورد علاقه خود را در منزل تحويل گرفته و نسبت به تسويه حساب آن اقدام نمايند. هزينه پست برعهده انتشارات سوره مهر است.
نیمه پنهان یک اسطوره
نیمه پنهان یک اسطوره
نویسنده: احد گودرزیانی .
تعداد صفحات: 37
شابک: 1-1-92919-964 قطع: پالتویی
نوبت چاپ: چاپ چهارم: 1381
قیمت : ۲۵۰ تومان
معرفی کتاب: جلد اول از مجموعه كتابهاى «بانوى ماه»، شامل گفتگويى باهمسر «ابراهيم همت» فرمانده شهيد لشكر 27 محمدرسول (ص)است كه در مردادماه 1375 در شهر اصفهان انجام گرفته است.
در اين مصاحبه به ماجراى آشنايى و ازدواج «ژيلا بديهيان» با شهيدهمت و زندگى با ايشان، علاقه خاص بسيجيها به همت، آخرينديدار و زندگى بعد از شهادت همسر پرداخته شده است. در پايانكتاب نيز زندگى نامه مختصرى از شهيد همت ارائه شده است.
يادداشت:چاپ اول و دوم كتاب در سال 1379 توسط «انتشاراتكمان» منتشر شده است.(چاپ سوم (اول حوزه هنرى):1381)
این کتاب توسط سوره مهر (با همكارى انتشارات كمان)تدوین وبا جلد شمیز منتشر شده است.
این کتاب از مجموعه بانوی ماه 1 که گفتگو با همسران سرداران شهید است انتخاب شده است.
تحويل كتاب در منزل
با تكميل برگه 1 و ارسال آن، حداكثر بعد از يك هفته، كتاب مورد علاقه خود را در منزل تحويل گرفته و نسبت به تسويه حساب آن اقدام نمايند. هزينه پست برعهده انتشارات سوره مهر است.
ارائه كارت شناسائي الزامي است.
ارائه كارت شناسائي الزامي است.
اوكي! من شاعر نيستم، يك بسيجي ام.
از قضا از شعر آنقدر ميدانم كه از اتم. من شاعر نيستم، اما از شاعران بي درد همان قدر بي زارم كه از زنان سيگاري پشت چراغ قرمز «پارك وي». سخت دلتنگم، از وزن و قافيه بيزارم، از سخنرانان بي درد هم. منبري كه بر آن فرياد نزنند به درد خرك ژيمناستيك هم نمي خورد.......... « سنگر!!!» و نيز شهادت مي دهد كه من يك بسيجي ام و شاعري نمي دانم، دلم مي خواهد بد بگويم به شهري كه ايستادن بلد نيست، به جماعتي كه گريه بلد نيستند. به شاعراني كه وزن و قافيه را مي شناسند، اما اندوه دل مردمانشان را نه، شاعراني كه كاپيتان بلاك مي كشندو زغال جكسون مصرف مي كنند. تماشاگران قرمزته، آبيته از بعضي شاعران شاعرترند.
مصرف مصرف مصرف
خاك بر سر خياباني كه توشيبا را نمي شناسد و سوني را ناديده مي گيرد و به سامسونگ سلام نمي دهد
مصرف مصرف مصرف
من شاعر نيستم تا بگويم: آبشار سبز گلهاي سفيد و انارهايي كه ترك بر مي دارند و ستارگاني كه چشمك مي زنند و دختركاني كه اندوه ما را ريسه مي روند و پارس سگي كه افكار سوزانا را به هم مي ريزد و انگوري كه تشنه شراب شدن است و مهتاب كه به عشق من و تو لبخند مي زند و شب و سكوت و صداي دل انگيز جز جز زغالها و چشمهاي خمار شاعران بي خيال، آدمهاي بي خيال، دلهاي بي خيال، طبلهاي بي خيال، عالم بي خيال......
من يك بسيجي ام و از كاسه در مي آورم چشمي كه را كه به
((حاج همت)) چپ نگاه كند و خرد مي كنم دهاني را كه به ((حاج احمد متوسليان)) بد بگويدبرويد از اينها زندگي كردن بياموزيد، عشق ورزيدن بياموزيد
من يك بسيجي ام و قسم مي خورم حاج همت علامت ظهور بود
من يك بسيجي ام و فرياد مي زنم حاج احمد متوسليان را به روزنامه ها تبعيد نكنيد!
من قسم مي خورم حاج احمد نشانه بود تا جاده را عوضي نرويم تا ماشين هاي بنز زيرمان نكنند.
حاج همت افتخارش ميراندا خوردن با ( به به تو ) نبود، افتخارش آب كيوي خوردن در گيلاس طلايي نبود
دهان حاجي محراب كلمات بود، لبهايش بال فرشته ها را بوسيده بودند، دهان حاجي رودخانه صلوات بود و او روزي براي همه گفت: ( من در پوتين بسيجي آب مي خورم ) و بعد هم گريه كرد، اين را حاجي گفت و گريه كرد و گفتم حاجي چقدر بزرگ بود
چه خوب است بعضي ها بشنوند و با خودشان خلوت كنند
من شاعر نيستم، من يك بسيجي ام
اما حاج احمد متوسليان يك بسيجي شاعر بود، او زندگي اش شعر بلندي بود كه در قافيه فلسطين تمام شد، او آنقدر بزرگ بود كه همه اش سهم ما نمي شد، خدا قدري از بزرگي اش را به همسايگان مديترانه هديه داد تا سرزمينشان را تطهير كنند تا سربلندي را بياموزند و از شهادت طفره نروند و با عاشقي كنار بيايند
من يك بسيجي ام، نه چپم، نه راستم، نه راديكالم، نه ميانه رو. كاش شلمچه مرا بلعيده بود تا با اين كاروانها كه هر از گاه سري به تهران زنند به بهشت زهرا مي رفتم. من يك بسيجي ام و هر روز در باتلاق گناه فرو مي روم ( و كور شوم اگر دروغ بگويم )
سلام بر بچه هاي بي پلاك و با پلاك
سلام بر شانه هاي خسته، زير تابوت بچه هاي فكه
اين تابوتها براي هفت سين آسمان سنبل مي برند، اينها اهل وفا بودند و اهل بلا، حديث عاشقي اينها از جنس ديگري بود، علاج زخمشان خروار تركش بود، علاج تشنگي شان هزار تير داغ، آفتاب شلمچه خوب مي داند تشنگي يعني چه !!!من يك بسيجي ام و خدا مي داند نبريده ام و قسم مي خورم بسيجي مانده ام.
( اي جماعت! ما بسيجي مانده ايم ) و اين تابوتها كه هنوز شما را رها نكرده اند، گواه ما هستند. اي جماعت سنگدل! اي جماعت بي خيال! اي جماعت حراف كه حتي يك لبخند به بسيجي نزديد من شاعر نيستم و سرمايه ام كوله باري از درد است و هزار زخم و چشماني كه هر جمعه به آسمان خيره مي ماند.
من يك بسيجي ام، رهبرم را دوست دارم و منتظرم طوفان به پا شود.
آه! چه ميزهاي قشنگي
چه دستهاي لطيفي
چه سفره هاي تميزي
چه جيبهاي بلندي
چه انتظار عجيبي براي گنده شدن
عجب زمانه ي سختي
و اين عروسكان زنده به آرايش سرخ، نيلي، سياه، سفيد و ......
عجب، روي اين دوش مردم چيست؟
يك مشت استخوان
داوود ابراهيمي
يك مشت استخوان
عبدالعلي طاهريان
يك مشت استخوان
- اينها كي اند؟
- بسيجي اند!
- كي خسته است؟
- دشمن!
دلم سخت گرفته برادر بيا كه مرحم اين زخم كيسه اي نمك است
و من يك بسيجي ام
و......
دانشگاه خون و رشادت

شهيد « همت » در وصف دلاوراني كه آموزش هاي پيشرفته نظامي نديده و دانشكده نظامي را نپيموده اند ، لكن در ميدان عمل و به هنگام جنگ ، هر يك مرداني بودند كه شگفتي ها آفريدند ، مي گويد :
« ... از جنگجويان دلاور كه در صحنه هاي نبرد ، حماسه ها آفريدند و پهلوانيها از خود نشان دادند و جهان و جهانيان را به حيرت و شگفتي واداشتند ، خارج از اين مرز و بوم و بر ، دوره هاي نظامي گري را در كدامين دانشكده مترقي جهان گذرانده اند ؟
كداميك از اين رزمندگان سلحشور ، تحت نظر كدامين كارشناس خارجي ، درس جنگ و نبرد آموخته و از دانشگاه هاي مترقي آنان فارغ التحصيل علوم لشكري و نظامي شده اند ؟
كداميك از اين پلنگان صحاري نبرد و شيران رو به شكار ، كتاب جنگ و قوانين مصاف و ستيز با دشمن را ورق زده اند ؟!
آري !من مي دانم ، اين طلايه داران در كدامين دانشگاه و در كلاس كدامين معلم نستوه ، آموخته اند كه چگونه دشمن زبون را به زانو افكنند و اسب رشادت و پهلواني را در عرصه هاي نبرد به جولان آرند و هتاكان بد نام را به جاي خود نشانند ؛ در دانشگاه اعتقادي حضرت جعفر بن محمد الصادق و در كلاس حضرت مرتضاي خيبر شكن عليه السلام .
اينان خود را شناخته اند و در راه خودسازي ، به جان كوشيده اند ، در امواج طوفان خيز جنگ و نبرد ، دوره دانشگاه نظامي خود را گذرانده اند و بالندگي آفريده اند و با زورق خون به اقيانوس بي كران رحمت الهي رسيده اند . رحمت و غفران خداي ارزاني شان باد كه ما را در فراق خود سوزاندند و با به وصال دوست رسيدن خود ، ما را به حسرت نشاندند ... »
من چه حقی دارم ؟
ایستاده بود کنار راین.داشت با خدا حرف می زد.داشت فریاد می زد.حرفاش یه بوی خاصی میداد.بوی غربت.بوی گم شدن.بوی رفتن.....
الان خیلی ها غریبه ان با ما.خیلی ها بوی غربت میه کاراشون و حرفاشون.یادمون رفته؟به همین راحتی فراموش کردیم؟آخ..چقدر بده چرا باید یادمون بره اشکای دخترکان کوچک در نبود پدر.چرا فراموش کردیم؟یعنی اینقدر توی عادتهای روزمره گم شدیم؟ خیلی راحت فراموش کردیم.هی خودمون رو زدیم به اون راه.الان از اون همه شهید چی یادمونه؟یه مشت اسم کوچه و خیابون.اسم شهید همت میاد یاد چی می افتیم؟یاد یه اتوبان طولانی که میشه توش با سرعت 120 ویراژ داد و یه عالم آهنگای ایتس-ایتس گوش داد.خودمم همینم ها.داریم از یاد می بریم.داریم همه چی رو میذاریم زیر پامون.فقط تقصیر من و تو نیست.نمیدونم تقصیر کیه.فقط میدونم تقصیر اون پیرمردی نیست که توی کوچه ی پایینی زندگی میکنه.همون پیرمردی که وقتی تاسوعا میشه عکس پسر جوونشو با یه روبان سیاه میذاره دم خونه ش.بعد میشینه و آروم آروم گریه میکنه......
منبع مطلب لحظه های کاغذی
او مال بالا بود !
«شوهر»م نبود. اصلاً هيچ وقت در زندگي برايم حالت شوهر نداشت. هميشه حس مي كردم رقيب من است و آخر هم زد و برد.
وقتي مي رفتيم سردخانه باورم نمي شد. به همه مي گفتم: « من او را قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نرود» هميشه با او شوخي مي كردم، مي گفتم: « اگر بدون ما بروي، مي آيم گوشَت را مي بُرم! » بعد كشوي سردخانه را مي كشند و مي بيني اصلاً سري در كار نيست. مي بيني كسي كه آن همه برايت عزيز بوده، همه چيز بوده ...
طعمي كه در زندگي با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت كند حاجي را !
یک اشتباه از شهید همت
یک اشتباه از شهید همت

مهدی باکری نیامده بود که نفس خود را بدیگران اثبات نماید. نیامده بود ریش بلند و تئوری النصر بالرعب گروهک انصار را نشان دهد. با مردم و مردمی ماند و دل خود را به تاریکیها و تحجرها آلوده نساخت. آنقدر مظلوم بود که شاید از معدود بزرگمردان شهید انقلاب بود که هم تهمت همراهی با ضد انقلاب خورد و هم اتهام سخیف ساواکی بودن. گناه باکری این بود که خالص ماند. خودبرتربینی نداشت و هرگز کسی را غیر قابل هدایت نمیشمرد. مانند امامش بلند نظر اما در عین حال پایبند به اصول بود. بدور از دسته ی تنگ نظران متحجری بود که با هر منتقدی به مثابه ی ضد انقلاب بدترین برخوردها را میکردند و مزورانه نام حرکات غیر اخلاقی شان را نیز انقلابی مینهادند
جو اتهامات بر ضد شهید باکری آن چنان بالا گرفته بود که حتی ذهن شهید همت را نیز به ایشان بدبین نموده بودند به گونه ای که شهید همت ایشان را در یک لحظه به خطا ساواکی تشخیص داده بود. اما همت آنقدر بزرگمرد بود که بلافاصله به اشتباه خود پی ببرد و خیال میکنید باکری جز با لبخند و مهربانی جواب این شک شهید همت را داده بود؟
باکری، باکری امام و اسلام بود نه باکری تهدید و عدم اعتماد به نفس و فحاشی و سختگیری. باکری حتی از همکلامی با مجاهد خلق و دموکرات نیز سرباز نمیزد ، شاید که آنها را به همراهی راه امام وادار نماید اما این کار،در نظر سختگیران متحجر و کوته فکران حزب اللهی نما ،گناهی بس نابخشودنی بود.
محسن رضائی در خاطرات خود تعریف میکند که چگونه بارها حتی پاره ای فرماندهان سپاه به باکری بدبین شده بودند و وی را ناجوانمردانه همراه ضد انقلاب میخواندند.
رضائی در جائی میگوید: یکبار وقتی نامی از مهدی در جلسه بُردم دیدم سر و صداها بلند شد و جریان خشک مقدس حاضر در سپاه نگذاشت حرفم درباره ی مهدی به پایان برسد
هنر پیشه دات بلگفا دات کام

در مراسم افتتاحیه جشنواره امسال فیلمی پخش شد که در اون بعضی هنرمندان به بیان آرزوهای خودشون پرداختن. ببینیم آرزوی یک بازیگر چی می تونه باشه:
عزتالله انتظامی : وقتی سینما آزادی را میبینم به این روز در آمده گریهام میگیرد آرزو میکنم این سینما ساخته شود... !
جمشید مشایخی: نقش حکیم طوس و یا حافظ را بازی کنم.!!!
نیکی کریمی: آرزویم ساخت فیلم بلند بود که برآورده شد. !!!!!
فرهاد آییش: تا آخر عمر بازی کنم. !!!!!!!
گلشیفته فراهانی: هنر زنده بماند. !!!!!!!!!!!
محمدرضا فروتن: قبل از این که جایزه بگیریم انسانتر باشیم.!!!!!!!!!!
حبیب رضایی: همه نقشهای که بازی نکردم را بازی کنم. !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
علیرضا خمسه: براساس شاه لیر فیلمی ساخته شود و من نقش دلقک را بازی کنم. !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فتحعلی اویسی: دوست داشتم طنز بازی کنم که کردم امیدوارم این عرصه را ادامه دهم. !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
رضا کیانیان : وقتی من را به جشنواره دعوت میکنند با زن و بچه ام دعوت کنند. !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جوادهاشمی: در بیش از 23 فیلم به شهادت رسیدهام و دوست دارم نقش شهید همت را بازی کنم. ????
آره . حتما می خواهید بگویید این دیوونه هست . هر جا که اسم حاج همت بیاد توی وبلاگ می گذاره . آره . دیوونه حاجی هستم . خوب که چی ؟
جواد هاشمی که فقط نقش شهید شدن رو بازی کرده یک چیز هایی فهمیده و دوست داره به جای حاجی نقش بازی کنه .
خوب من چی بگم ؟؟؟!!!!
گمشده

در پوست خود نمی گنجم ٬ گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم .
سیم های خاردار مانع اند .
من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه از خدا بازم می دارد متنفرم .
شهید حاج محمد ابراهیم همت
کربلا رفتن خون می خواهد !
چرا این وضع است ؟ چرا اوضاع هر روز بد تر می شه ؟ فساد بیشتر شده ؟ و ....
از حاجی پرسیدم . جمله زیبایی گفت :

کربلا رفتن خون می خواهد !
خوب راست می گه . هر چیزی بهایی داره . خوب شدن و خوب ماندن هم بها می خواهد .
همه کنار نشسته ایم که بله < روزی خواهد آمد . با کوله باری از عدالت > او خواهد جنگید و ما را از زیر بار ظلم و ستم رها خواهد کرد . و این طرز فکر دقیقا همون چیزی هست که تمامی کمپانی هایی که توسط آمریکا و اسرائیل اداره می شوند دارند توسط فیلم ها و بقیه محصولاتشون به ما القا می کنند ولی اگر کسی کمی به جمله حاجی همت فکر کنه که < کربلا رفتن خون می خواهد > دیگه کسی منتظر ظهور نمی ماند بلکه سعی در تعجیل ظهور می کند و از جان و مال خود مایه می گذاره .
والسلام
وبلاگ حاجی در ایسنا
کلیپ معرفی حاجی توسط رضایی
امیدوارم به خوبی استفاده نمایید .
کلیپ امون بده
ولی با این وجود دارای کیفیت خوبی می باشد . فرمت فایل RM هست و باید با نرم افزار Real Player مشاهده نمایید .
دانلود کلیپ امون بده ( ۹۰۸/۴ مگابایت )
کلیپ سخنرانی
هل من ناصر من ینصرنی !
تقریبا یک ماه دیگه شهادت حاجی هستش . دقیقا ۲۴/۱۲/۱۳۶۲ .

این گروه برای گرامیداشت و هر چه بیشتر آشنا ساختن تمامی مردم با این اسوه شجاعت و نهضت جهانی عشق از تمامی شما عزیزان می خواهد تا در همکاری هر چه بیشتر با این گروه همکاری لازم را مبذول فرمایید و از هر گونه لطفی که از دستتان بر می آید برای بهتر شدن این سی دی تحت عنوان پیشنهادی سردار عشق از ما دریغ نفرمایید .
پیشاپیش دستان تک تک شما را می بوسیم و از همکاری شما کمال قدردانی را داریم .
انشاء الله خود حاجی همراه با مولا و سرورش امام حسین (ع) شافع ما در روز حساب باشند .
ایمیل سایت : Hajihemmat@Gmail.com
جهت گذاشتن پیغام فعلا با حمید و یا مژده خانم تماس بگیرید.
منتظر یاری شما هستیم
کلیپ جدید
معرفی >آقا ایوب< و >مژده خانم<
حق کشی
چشم مجنون
شهيد حاج ابراهيم همت « فرمانده لشكر 27 حضرت رسول »
از زبان دكتر محسن رضايي

اولين بار بعد از عمليات طريق القدس ، که داشتيم براي عمليات بعدي (فتح المبين) به چند تيپ ديگر فکر ميکرديم ، او را ديدم، به جز تيپ هايي که در عملياتهاي قبلي دراختيارمان بود نياز بود ظرفيت جديدي را ايجاد كرده و وارد منطقة جنوب بکنيم. از طرف ديگر، بعد از عمليات ثامن الائمه، به اين نتيجه رسيده بوديم که هميشه عمليات را نبايد به تنهايي در جنوب انجام داد. بلکه بايد همزمان يا يک در ميان، عملياتي را همزمان در غرب و شمال غرب داشته باشيم. با همين دو هدف، يعني پيدا کردن نيروهاي جديد و سازماندهي تيپ هاي جديد،
سفري به مناطق غربي و شمال غربي رفتم.
ازهمين مهران شروع کردم. از طرفهاي سرپل ذهاب رد شديم. رفتيم پاوه از پاوه به مريوان ، تمام خطوط را از نزديک ديدم. با تمام فرماندهان آن جا از نزديک صحبت کردم. اوّلين جايي که نظرم را جلب کرد، پاوه بود. احساس کردم آن گمشدة خود را پيدا کرده ام و آن تيپي را که بايد برقرار کرد همين جاست.
از حاج همّت سؤال کردم که کجا بوده، سابقه اش چي هست، اين جا چي کار کرده، چه فکر هايي دارد، و دشمن چه کار مي کند و در چه حالي است؟ همه را جواب داد. بايد خودم هم چيزهايي مي فهميدم. شب با هم راه افتاديم ، رفتيم « نودشه» که خيلي نزديک به خط مقدم بود و دشمن ديد و تير بر روي آن داشت. خوابيديم. براي بررسي بيشتر خطوط صبح راه افتاديم. بهتر بود. آفتاب در چشم آن ها بود و ما هم بهتر مي توانستيم خط را ببينيم و هم محفوظ باشيم. تمام جبهه و خطي را که تشکيل داده بود، ديدم. با خيلي ها هم صحبت کردم. مي خواستم حاج همّت را محك بزنم .سوالهايم طوري بود كه ميخواستم ارتباط حاج همت را با اين خط بفهمم. و اين که توانايي او در سازماندهي نيروها و آرايش سنگرها و آرايش اسلحه ها چقدراست . ، مي خواستم بفهمم ميداند هر سنگر را برايچه زده و چرا آن تعداد را در آن گنجانده ، آيا خوب توانسته اداره شان کند، غذا و يا آب و چيزهاي ديگر به آن ها خوب رسيده، همه را سؤال کردم. ديدم نه. مثل اين که اشتباه نکرده ام. او همان گمشده اي است که دنبالش مي گشتم. همان کسي که بايد به جبهة جنوب اعزام شود.
اوّل با او صحبت کردم. بعد گفتم :« يک پيشنهاد دارم.»
گفت: « چي؟»
گفتم: « مي تواني بيايي يک تيپ تشکيل بدهي؟»
سکوت کرد.
گفتم: « اصلاً چرا ميگويم ميتواني. بايد بيايي و يک تيپ تشکيل بدهي.» برايش هم لذتبخش بود هم غير قابل تصوّر. چون آن جا، در پاوه، به سختي نيرو برايش ميرسيد و اگر هم ميرسيد امکاناتش خيلي کم بود. تصوّر تشکيل يك تيپ برايش مسرت بخش بود. خوشحال هم شد. حتي گذاشت بفهمم خوشحال شده. منتها گفت: « اگر اجازه بدهيد با هم برويم مريوان حاج احمد متوسليان را ببينيد. اگر او قبول کند من هم هستم. قول ميدهم دو تايي تيپ خيلي خوبي درست کنيم.»
رفتيم حاج احمد را ديديم. اولين بار بود او را مي ديدم. سوال ها را مجددا از او هم کردم. و اين که چه فکري در سردارم.
گفت :« ابراهيم خودش ميتواند يک تيپ را اداره کند.»
حاج همت اصرار ميکرد که او هم بايد باشد.
دست هردو شان را گرفتم، گفتم: « هر دو نفرتان، بايد بياييد و براي عمليات بعدي آماده شويد.»
آنها اولين نيروهايي بودند که از غرب به جنوب ميآمدند و عمليات هم اولين عملياتشان بود. هر دويشان تيپ « 27 حضرت رسول» را تشکيل دادند. در همان عمليات بزرگ تيپشان هم عمل کرد. با موفقيت هم عمل کرد. معمول اين بود که تيپ هاي جديد اوّل در عمليات هاي کوچک شرکت کنند، بعد کم کم در عمليات هاي بزرگ تر شركت نمايند. يعني متناسب با عمليات ها خودشان رشد مي کردند. امّا آن دو نفر از همان روز اوّل وارد يک جنگ سخت و وسيع شدند و اين بر مي گشت به اين که نبرد در کردستان هر دويشان را آبديده کرده بود. آن هم کردستاني که نبردش بر جنگ ايران و عراق مقدم شده بود. يعني جنگ ما اول از همان بهمن و اسفند پنجاه و هفت که حمله کردند به پادگان مهاباد و اسلحهها را غارت کردند در کردستان اتفاق افتاد ، نيروهاي ما يک سال و نيم يا دو سال قبل از جنگ با عراق ، در کردستان ميجنگيدند.
اغلب نيروهاي اولية سپاه کساني بودند که بعدها مسئوليتها و مديريتها وفرماندهي جنگ را خود به خود به عهده گرفتند. آنها کساني بودند که خودشان به کردستان رفتند و جنگيدند. آمدن افراد به جنوب براي خودش سلسله مراتب داشت، تقدم و تاخر داشت . مثلا اولين گروهي که آمدند جنگيدند، همان روزهاي اول آمدند به سمت جنوب، بعضيها بعد از عمليات ثامن الائمه يا بعد از عمليات طريق القدس آمدند جنوب. و بعضي هم قبل يا بعد ازعمليات فتح المبين. دليلش اين بود که عمده ترين استراتژي عملياتهاي ما در منطقهي جنوب بود. اگر چه ما در غرب و شمال غرب هم ميجنگيديم، ولي عملياتهاي بزرگ ما بخش قابل توجهاش در جنوب بود.
پاوه شهر حساس و مهمي بود. چون درست بين کردستان و کرمانشاه قرار داشت. ضد انقلاب و عراقيها ميخواستند يک کاري کنند که اگر فعاليتي در کردستان و آذربايجان غربي آغاز ميشود حتماً گستردگي وسيعي پيدا کند و محدود نشود به يک نا آرامي محدود منطقهاي. جايي که ميتوانست منطقه کرمانشاه را به کردستان وصل کند ، پاوه بود. چون پاوه از يک طرف به کامياران ميخورد و از طرف ديگر به کرمانشاه و از آن طرف هم به جوانرود و قصر شيرين و جاهاي ديگر. يعني از نظر استراتژيکي منطقة مهمّي محسوب ميشد.
از نظر تاکتيکي و جغرافيايي هم جاي مناسبي براي آنها بود. چرا؟ چون مرز ما درآنجا حالت فرو رفتگي دارد، شروع درگيري کردستان و شمال غرب پاوه نقطه آغازي در جنگ عراق و ايران بود. يعني باز پاوه هسته مرکزي هر دو حادثه بود. به طوري که حتي به خود شهر هم خمپاره ميزدند.
درمحور پاوه يکي دو نفر فرمانده بودند، منتها هيچ کدامشان مثل حاج همت نتوانست موفق عمل کند. عملياتهايش جور ديگري بود. مرز را ترميم کرد. نقاط سرکوب را عقب زد. ديد گاههاي ديده باني مناسب پيدا کرد.
از طرف ديگر مردم پاوه هم با مردم شهر هاي ديگر، مثل کرمانشاه، تفاوت داشتند. آنها از همان اول وفاداري خودشان را به ما نشان داده بودند. منتها حضور ضد انقلاب فوق العاده زياد بود. وضعيت جغرافيايي هم براي هر کس که امکانات بيشتري داشته باشد يک برتري محسوب ميشود. با اين حال اگر مردم پاوه با ما همکاري نميکردند نميتوانستيم شهر را به آن زودي آزاد کنيم.
وقتي آزادسازي پاوه را شروع کرديم. هم از بيرون شهر به ضد انقلاب ضربه زديم هم از داخل شهر و به دست جوانهاي شهر. بصورتي كه بعدها ضد انقلاب دنبال خانوادههاي اين جوانها ميگشت که آنها را بکشد. با اين حال در مردم هنوز ترديد وجود داشت و برداشت روشني از ما نداشتند که آيا ميتوانيم مقابل ضد انقلاب بايستيم يا نه. منتها به محض اين که ترديد بر طرف ميشد مردم سريع به ما ميپيوستند.
بخش اعظمي از نيروهايي که با ضد انقلاب جنگيدند و بعدها به جنگ با عراق ملحق شدند از خود پاوه و جوانرود برخاستند. يعني يک تيپ از نيروهاي پاوه و جوانرود تشکيل داديم که بيشتر از سه چهار هزار نفر نيرو داشت. هنوز هم دارند.
کمتر جايي بود که خود مردم شهر درصحنه ي درگيري باشند و بعد هم بتوانند يک تيپ تشکيل بدهند. اصولاً چون بچههاي پاسدار با خود مردم زندگي کرده بودند و با آنها ارتباط نزديکي داشتند و براي آنها وپا به پايشان جنگيده بودند ، خوب ميتوانستند مردم آنجا را درک کنند. يا با آنها ارتباط نزديک برقرار کنند.
مهم ترين عامل موفقيّت حاج همت همين درک درستش ازمردم پاوه بود. انگار که با آن ها بيست سال تمام زندگي کرده بود. بعضيها توجيه نبودند. لازم نيست اسم بياورم. ولي تا وارد پاوه ميشدند ، انگار وارد شهري غريبه شده اند. اما حاج همّت اين طور نبود. سالها معلّمي و تجربه هاي مختلفش در دوران تحصيل و اخلاق و سلوك خاصش ، باعث شده بود كه هم او مردم را درك كند و هم مردم اورا درك نمايند و به همين دليل بود كه هميشه ميگفت :« من نيروهايم را از داخل همين مردم پاوه جمع و جور مي كنم و از همين ها تيپ تشكيل مي دهم .»
اين همه اعتماد باعث مي شد كه مردم هم او را از خودشان بدانند . معيار من هميشه اين بود كه تحقيق كنم و بفهمم كه فرماندهان چگونه توانسته اند خودشان را با شهر يا هر جا هستند تطبيق بدهند . از همان سلام و عليك هاي اوّل فهميدم كه حاج همّت توي شهر جا افتاده است . اينها بر مي گشت به شخصيّت او كه اوّل فكر ميكرد و بعد عمل مينمود. خاطرم هست هر بار كه مسأله اي يا سوالي يا چيزي پيش مي آمد اوّل فكر ميكرد، مطالعه ميكرد ، تحقيق مي كرد و بعد مي آمد و پاسخ مي داد يا بحث ميكرد. پاسخهايش هم هميشه از فرماندهان ديگر جلوتر بود .يعني در بعضي زمينه ها جلوتر بود . من هر جا كه مي خواستم نظر قطعي بگيرم سعي ميكردم هر جور كه هست او را در بحث شركت بدهم و از نظرهايش استفاده كنم .
در بعد سازماندهي نيروها هم آدم مسلطي بود . خيلي خوب قانعشان ميكرد ، توجيهشان ميكرد . آنها هم با او كمتر ابهام پيدا ميكردند . رك هم بود . انتقادش را ، اگر داشت ، دريغ نميداشت . به جايش هم هميشه جلوتر از همه پا به ركاب ميگذاشت .ديگران هم بودند ، اما او چيز ديگري بود . دست به دست حاج احمد داد و لشكر را سازماندهي كرد . تا وقتي حاج احمد زنده بود بخشي از بار عمليات به عهده او بود ،اما بعد مسئوليّت كل لشكر حضرت رسول به دوش او افتاد .ايجاد يك لشكر قدرتمند عملياتي در مدتي كوتاه ، بدون چنين استعدادهايي در حاج همت ، اصلاَ امكان نداشت .به وقتش تند و تيز هم بود . يادم مي آيد در دوران بنيصدر وضع فرق داشت . در آن زمان چون فرماندهي و مديريت با بنيصدر بود بين او و برادران ارتشي برخوردهاي جدي صورت مي گرفت. بچههاي ما هم البتّه كوتاه نميآمدند . اگر موردي ، يا اشكالي يا هر چيزي مثل ضعف در خطوط دفاعي و فرماندهيها ميديدند، برخوردها تند و تيز ميشد . برخوردهاي حاج همت هم همينطور بود . به شكلي كه هر كس وارد منطقه مي شد حال در هر مقامي، ميگفت: « ما بايد حاج همت را ببينيم .» يعني اگر با درجات امروز حساب كنيم حتماَ ميگفتند :« ما بايد سر لشكر همت را ببينيم ، ببينيم او چه ميگويد .» قدرت و ابهتش را اينطور نشان داده بود . بعد هم كه بنيصدر رفت رابطهها برقرار شد و ما نظام بهتري گرفتيم . اما حرفها ، به هر صورتي بود ، بايد زده ميشد. حجب و حيايي كه بين من و بچهها بود باعث ميشد كه هم راغب به حرف زدن باشند و هم مأخوذ به حياي گفتن .فلذا هميشه واسطهها مشكل را حل ميكردند و يكي از اين واسطه ها حاج همت بود.فكر كنم در عمليات خيبر بود ،درست يادم نيست كه ديدم حاج همت آمد و گفت : « من مي خواهم با شما يك صحبتي بكنم .»
گفتم : « بفرمائيد .»
گفت : « اين فلشي كه ميخواهيم از اينجا بزنيم اشكال دارد .»
از صحبتهايش فهميدم فقط حرف خودش نيست . داشت جمع بندي حرفهاي ديگران را به من منتقل ميكرد .گذاشتم تمام موارد را بگويد . گفتم :« درست . قبول . ولي بگو خودشان با زبان خودشان بيايند و بگويند .»
جلسه گذاشتيم .
گفتم :« حرفتان را صريح بزنيد . بحث هم البته هست . آن وقت اگرحرفهايتان معقول بود همان را عمل ميكنيم . »
حاج همت تقريباً غيرتي شده بود. جوش هم آورده بود. با اين که حرفش را کاملاً قبول داشتم، ولي برخوردش برخورد شکننده يي بود. شرايط ارتش و سپاه خيلي خاص بود و او تمام حرفهاي دلش را زده بود. حرفهايش خب نيش هم داشت. چون احتمال مي دادم مسأله ساز بشود،
گفتم : « حاجي!»
گفت : « بله؟»
گفتم : « دوست ندارم اين را بگويم، اما مي گويم.»
گفت : « بگوشم.»
گفتم : « بايد چهل و هشت ساعت اين جا بماني، تکان هم نخوري.»
گفت : « به چه جرمي؟ »
گفتم : « جرمش را من معلوم ميکنم.»
گفت : « حرف هايي که گفتم حق نبود؟»
گفتم : « بود يا نبود برخوردت اصلاً خوب نبود.»
استدلالش منطقي بود. شايد خيليها هم به او حق ميدادند. ولي برخوردش را مصلحت نميدانستم. به روي خودش هم نياورد. فکر کنم رفت مشغول نماز و اينها شد. بعد هم که بلند شد رفت، کوچکترين نشانه يي يا حرفي يا حکايتي از آن برخورد ، نه شنيدم ، نه ديدم. چند بار حتي امتحانش کردم ببينم ناراحت است يا نه. ديدم نه. بعد هم برايم ثابت شد.
در عمليات خيبر در يکي از سختترين شرايط خواستمش. نيروهايي که بايد ازجزيره جنوبي ميگذشتند و ميآمدند از پشت طلائيه حمله ميکردند و دروازه اش را باز ميکردند ، نتوانسته بودند کار را تمام کنند يا اصلاً پيش ببرند. به حاج همت گفتم : « اين کار را تو بايد بکني.»
مشکلش اين بود که نيروهايش به آنجا توجيه نبودند، وقت طولاني ميخواست. آمادگي هم نداشت. خودم ميدانستم. منتها ما هم نميتوانستيم هيچ نيرويي را به غير از لشکر 27 حضرت رسول به آن جا وارد کنيم.
نگاهي به من کرد. که در آن نگاه حرفها نهفته بود. و يکي از آن حرفها اين بود: « واقعاً بايد اين جا عمل کنم؟»
گفتم : « آره. بايد حتماً عمل کني.»
در نگاهش صدها مشکل را ميتوانستم بخوانم. خودم را که جاي او مي گذاشتم مي ديدم چه کار بزرگي است و نميشود. با دهها استدلال ميتوانست خيلي منطقي ثابت کند که نبايد به آن مأموريت برود. آنجا طوري نبود که حاج همت بتواند مثل هميشه برود پشت سر عراقيها و عمل کند. چون محور طلائيه و محور سيل بند اصلاً جايي براي عبور نداشت. چند نفر از فرماندهان ديگر هم نتوانسته بودند از آن جا بگذرند. منتها رفت، عمل کرد و چند روز بعد هم خبر رسيد که شهيد شده است.
من فقط همين را بگويم که وقتي خبر شهادت او را به من دادند اصلاً نتوانستم سر پا بايستم. نشستم. خبر آن قدر ناراحت کننده بود که فشار سنگيني را روي دوشم احساس مي کردم. معمولاً همين طور بود. وقتي جنگ شروع مي شد من دو تا خبر را دنبال مي کردم:
اوّل : اين که چقدر پيش رفته ايم.
دوّم : اينکه تا صداي فرماندهان لشکر را نمي شنيدم آرامش پيدا نميکردم.
گاهي ترجيح ميدادم فرماندهان سالم بمانند ولي پيشروي يا پيشرفتي نداشته باشيم. حالتي برادرانه بين ما حاکم بود. با حاج همّت هم همين طور بودم. از سالهاي پاوه به بعد با هم زندگي مي کرديم. يک رابطة فوق سلسله مراتب فرماندهي بين ما حاكم بود. گاهي که صدايش را نمي شنيدم احساس کمبود مي کردم. سريع به او تلفن ميزدم و پس از شنيدن صدايش آرام ميشدم. اين رابطه را من با تمام فرماندهان داشتم. ولي حاج همّت چيز ديگري بود. او امتحانهاي خيلي مهمي پس داد. دربخشي از جنگ بعضي از دوستان سياسي ما، بخصوص در تهران، فکر مي کردند که اصرار ما باعث شده جنگ طول بکشد . خب اين حرف ها به گوش حاج همت، فرمانده لشکر تهران حتماً مي رسيد و ميتوانست واکنش نشان بدهد. ولي عجيب بود که چيزي نميگفت. يا اگر ميگفت، زهرش را ميگرفت و ميگفت. چون نظرش نظر امام بود. که بايد از فرمانده تبعيت داشت.
بحثهاي آن موقع يادم نيست که کي مخالف اين عمليات بود و کي موافق. خب اغلب هم حق داشتند. آنجا زمين جديدي بود. آن جا اصلا زمين نبود. سي کيلومتر آب جلوشان بود. اصلا برايشان قابل تصوّر نبود که بايد در آب بجنگند. ولي به مرور، هر چه که به شب عمليات نزديک مي شديم، ابهامها بيشتر برطرف ميشد.
ما درهر عمليات فقط سه چهار لشکر مهم و خط شکن داشتيم. يکي از آنها لشکر « 27حضرت رسول» بود. هميشه جاهاي سخت را به آنها ميداديم. يکي از اين جاهاي سخت خرمشهر بود. در جبهه يي که حمله کرديم طرح کاملا پيچيدهيي داشت. يعني نيامديم از روبرو حمله کنيم، بلکه رفتيم از جناح حمله کرديم. و مشکل جناح ، عبور از رودخانه بود. بعد که رسيديم به جاده خرمشهر، بايد از وسط دشمن يک خاکريز هلالي ميزديم. سخت ترين قسمت اين هلال سمت چپش ، يا جنوب جبهه بود. درست ده دوازده کيلومتري بالاي شهر خرمشهر و روي جاده آسفالته بود. جايي که فکر ميکرديم بيشترين فشار روي آن خواهد بود. همين طور هم شد.
اولين حمله شديد از طرف تيپ گارد جمهوري عراق و تيپ 10 زرهي که فقط تانک تي- 72 داشت به لشکر 27 شد . من با آگاهي کامل ، او و لشکرش را توي دهان اژدها فرستادم. به دو دليل:
او ل : اين که بچه هاي تهران در زدن تانک مهارت داشتند.
دوم : اينکه اگر تانكها را سالم ميگرفتند سريع آنها رابه کار مي گرفتند. تانک ها را يا با تفنگ 106 ميزدند يا با ماليوتکا. خود حاج همت خيلي خوب از ماليوتکا استفاده ميکرد. او اولين فرمانده عملياتي بود که استفاده از ماليوتکا را توصيه مي کرد. من خيلي تعجب مي کردم. بيشتر فرمانده هان مي گفتند : « ما نمي توانيم از اينها استفاده کنيم. »
حاج همت مي گفت : « هر چه موشک ماليوتکا داريد به من بدهيد.» ماليوتکا، هم بردش بيشتر از آر پيجي بود و هم قدرت تخريبش. منتها اداره و آموزش و به کارگيرياش خيلي سخت بود. خدمهاش بايد معمولا آموزش سخت و منضبطي را ميديدند. حاج همت خوب از پس آموزش آن برآمده بود. به همين دليل بود که تيپ 27 را گذاشتم سمت چپ، يا جنوب جبهه. منتها مشل بزرگي که پيدا شد اين بود که عراق روبروي آنها دو تا خط تشکيل داد. يکي به سمت شرق، يکي به سمت غرب. تير مستقيم که ميزدند، پشت سر بچهها ميخورد، آن جا لحظههاي سختي گذرانديم. يک بار نزديک بود خط کاملا سقوط کند. من و برادر رحيم صفوي از اين طرف رودخانه به آن طرف رفتيم ، تا به سنگر شهيد باقري فرمانده قرارگاه برويم، او و سرهنگ حسني سعدي قرار گاه مشترک داشتند. و قرار گاه کجا بود؟ درست دربيابان هاي شمال شرق زير پليت. خيلي سخت پيدايش کرديم.
گفتيم : « وضع چطوري است؟»
گفت : « خط دارد سقوط مي کند. هيچ کاري هم از دست من بر نميآيد.»
توپخانه هاي ما کاملاً مستقر نشده بودند. مسافت زيادي رفته بوديم جلو و بردشان نمي رسيد. توپخانهها بايد جابجا ميشدند. امکانات زيادي بايد ميآورديم.
حدود ساعت چهار عصر ديديم طوفان شد . صداي حاج همت و حاج احمد را مي شنيدم که مرتب مي گفتند: «کمک کنيد!» ، « به بچه ها بگوييد آتش بريزند! »
نشسته بوديم توي سنگر و هيچ جا را نميديديم. طوفان دو ساعتي طول کشيد. دراين مدت بچهها رفته بودند و جنازهها را عقب آورده بودند. نيروي جديد هم رفته بود توي خط مستقر شده بود. يک خاکريز کوچک هم زده بودند. تيپ هم توانسته بود خودش را بازيابد. پاتک هاي تيپ 10 عراق هم تقريباً متوقف شد.
اينها همه را گفتم تا بگويم من متناسب با روحيه هر کس به او مأموريت ميدادم. اگر کسي در عملياتي از خودش ابهام نشان ميداد، ميگذاشتمش به عنوان پشتيبان. حتي اگر نيروهاي تحت فرمان او قوي هم بودند، ترديد که ميکردند، از ديگران استفاده ميکردم و حاج همت هميشه آماده بود.
يکي از دلايلي که هميشه تيپ 27 را وارد سختيها ميکردم سختي پذيري فرماندهانش بخصوص حاج همت بود.
طلائيه جاي خيلي پيچيده يي براي جنگيدن بود. ما بايد ازروي سيل بند ميرفتيم وارد جبهه عراق مي شديم. سيل بندها شمالي- جنوبي بودند. تمام زمينهاي شرق سيل بند آب و باتلاق بود. به زمينهاي غربش هم آب انداخته بودند و از بينشان برده بودند. تنها راه عبور فقط از يک سيل بند بود. قدرت مانور وجود نداشت. چنين جايي فقط براي پدافند خوب بود. نيرو بايد از زير اين آتش و اين محدوده عبور مي کرد. زرهي عراق کاملاً آمده بود و خيلي راحت مي توانست روي سيل بندها و تا هفت هشت کيلو متر پشت سر نيروهاي ما را تير تراش کند و عذاب شان بدهد.
خود طلائيه هم ( که متصل به جزيره جنوبي بود) پوشيده از سيمهاي خاردار و ميدانهاي مين مختلف بود. بهترين لشکري که ميتوانست هم به تانکهاي غنيمتي مجهز شود و هم ازسيل بند حمله کند و هم از جبهه طلائيه استفاده کند ، لشکر 27 بود. اين محور، يعني سختترين جاي عمليات خيبر را به حاج همت دادم.
لشکر 27 مثل لشکرهاي ديگر آمادگي نداشت. زمان کمتري هم براي آن قسمت داده بودم. ولي اميدوار هم بودم. مصمم شدم ايدهام را دنبال کنم و مشکلات لجستيکي را حين عمل حل کنم. بعد از آزادي خرمشهر و آن رکود دو سه ساله حالا ما داشتيم خيز بلندي برميداشتيم که جاده را قطع کنيم و جزاير را به دست بياوريم. پس به اندازه کافي انگيزه وجود داشت که بياييم روي جزاير مجنون متمرکز بشويم.
روز دوم عمليات احساس کردم احتمال دارد کل طرحمان با شکست خيلي جدي مواجه شود. چون برادرهاي ارتش ديگر نتوانستند پيش بروند و مجبور شدند آنجا را ترک کنند و بيايند از خط سپاه وارد عمل بشوند. يعني جبهة طلائيه قفل شد . منطقه « عزير» هم بين ما و عراقيها دست به دست شد. يک مرتبه احساس کردم تمام خيبر دارد سقوط ميکند و حتي جزاير را هم نميتوانيم حفظ کنيم. پناه بردم به حاج همت که : « فقط کار خودت است. کمکم کن.»
اگر او به سمت طلائيه حمله نميکرد ، بدون شک جزاير را از دست مي داديم و عمليات خيبر با شکست کامل مواجه مي شد. البته حملههاي حاج همت به آزاد شدن طلائيه منجر نشد ولي خود جزيره جنوبي را تثبيت کرد. ازعراقيها هم تلفات زيادي گرفت.
هنوز که هنوز است در تعجبم که چرا مثل هميشه حاج همت ، بحث نکرد. سرش را پايين انداخت و رفت.
خبر شهادت او را از بي سيم شنيدم. در حين عمليات ،حتي اگر استراحت هم مي کردم معمولاَ بيسيم را ميگذاشتم روشن باشد تا بفهمم چه اتّفاقي دارد ميافتد. من اصلاً با صداي بچهها ميخوابيدم و بيدار ميشدم. هميشه صداي آنها توي گوشم بود. شنيدم حاج همت طوريش شده. سريع رفتم روي بي سيم با فرمانده قرارگاه جزيره تماس گرفتم.
گفتم : « حاجي چطوراست؟ وضعش را سريع بگو! »
گفت : « طوري نشده. فقط زخمي است.»
گفتم : « اين طوري نميخواهم. سريع ميروي ميبيني، مطمئن ميشوي و ميآيي راستش را به من ميگويي.»
رفت و برگشت.
گفت : « گفتني نيست.»
گفتم : « ولي تو ، مي گويي كه چه شده!»
گفت : « حاجي شهيد شده.»
نتوانستم بايستم. نشستم. نبودن و رفتن حاج همت و خيلي هاي ديگر و آن پاتکها رمق برايم نگذاشت. وقتي کنار هم بوديم احساس قدرت ميکرديم. ولي تا يکي ميرفت احساس نقصان و کمبود ميآمد سراغمان.
عراقي ها حتي جشن گرفتند. توي مجله هاشان يا راديو و تلويزيون شان (درست يادم نيست) اعلام کردند که فرمانده یکی از لشکرهاي قوي ايران را کشته اند.
اولين باري که درجنگ به کسي عنوان« سيد الشهدا » دادند در همين خيبر و براي حاج همت بود. بالاخره هر جنگي ادبيات خاص خودش را دارد.
کار برای رضای خدا
برای اینکه خدا , لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حا ل ما بشه , باید اخلاص داشته باشیم
و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم یک سرمایه می خواهد که از همه چیزمون بگذریم
و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم
باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه
اینقدر پاک باشیم که خدا کلاً ازمون راضی باشه
قدم برمی داریم برای رضای خدا
قدم برمی داریم برای کاری برای رضای خدا
حرف می زنیم برای رضای خدا
شعار می دهیم برای رضای خدا
می جنگیم برای رضای خدا
همه چیز , همه چیز , همه چیز خاص خدا باشه
که اگر شد پیروزی نزدیک است
چه بکشیم چه کشته بشیم اگر اینچنین باشیم
پیــروزیـم
و هیچ ناراحتی نداریم وشکست معنا نداره برای ما
چه بکشیم چه کشته بشیم
پیــروزیـم
اگر اینچنین باشیم
رضای خدا از زبان حاجی (۱۵۶.۷ کیلوبایت با فرمت MP3)
عکس پشت زمینه
اگه از این پشت زمینه خوشتون اومد و یا خودتون تصاویر جالبه دیگه که برای پشت زمینه هست دارید می تونید به ایمیل حاجی بفرستید تا در سایت حاجی وارد شود .
برای دریافت هر کدام از تصاویر یا بر روی آن کلیک کنید و صبر کنید تا در صفحه دیگری باز شود و یا بر روی عکس دلخواه راست کلیک نموده و گزینه ... Save Target as را کلیک نموده و در روی هارد دیسک خود ذخیره نمایید .
حاج همت در جت آودیو
لینک دوم . اگر لینک اول خراب بود !
بعد از دانلود فایل را اجرا نموده و در همان دایرکتورری که اسکینز های جت آودیو هست نصب نمایید .
مثال : C:\Program files\Jet Audio\SKINS
آلبوم تصاویر
و امروز آلبوم تصاویر حاج همت با بیش از ۹۰ تصویر راه اندازی شد .
بر روی لینک زیر کلیک کنید تا وارد آلبوم شوید .
پروانه هاى عاشق را به ياد آر
پروانه هاى عاشق را به ياد آر
آلبوم عكسهاى جبهه را باز مى كند، جوانى اش را مى بيند، با سلاحى كه از دشمن گرفته بود و با آن به قلب سپاه متجاوز مى تاخت، حالا ده سال از آن حماسه بزرگ سپرى شده، او موهايش را در آيينه عمر خود سپيد شده مى بيند، پسر نوجوانش را مشاهده مى كند كه رنگ و روى ديروز او را ندارد و دخترش كه گاه گاهى مى پرسد: پدر، جبهه كه مى رفتى، نمى ترسيدى، پدر دوستانت چرا هميشه غروبهاى پنجشنبه سراغت مى آيند و چرا هميشه شبهاى جمعه اشكهايت سر نماز قاب عكس يادگارى «حاج ابراهيم» را خيس مى كند، راستى پدرجان حاج ابراهيم كه بود و...
او چشمهايش را مى بندد، رو به قبله مى ايستد و دستهايش را بر سينه قرار مى دهد و بعد زمزمه مى كند و با خود مى گويد: جبهه جايى بود كه وسعت انسانيت و عظمت ايمان و استوارى اراده و فرياد رساى دلاوران را به گوش همه مى رساند، اما امروز جبهه، خط مقدم خاكريز و كانال براى خيلى ها نامفهوم شده است. بعضى وقتها فكر مى كند خيلى ها هنوز ته قلبشان نگاهى به گذشته دارند و مى خواهند حماسه دفاع را بسرايند و جاويد كنند. او سر از نگاه عكسهاى دوران حماسه برمى دارد و كمى بعد به التهاب نفسگير گذشته و آينده تن مى دهد و باز مى انديشد، بعضى ها مى خواهند براى رسيدن به جاده فردا پلهاى ديروز را خراب كنند و هرچه رنگ تعلق به ارزشهاى دفاع مقدس را دارد، پاك كنند و چرا؟
دوران حماسه 8 سال دفاع مقدس براى آنها كه درگير بوده اند، يعنى اكثريت مردم شهيدپرور ما مساوى است با اخوت و مهربانى و صميميت. صداى جبهه هنوز براى خيلى ها معرف ايثار و گذشت است. اينك در آستانه 20 سالگى انقلاب اسلامى قرار داريم و صداى جبهه، چقدر آشنا و چقدر نزديك است و با اين حال چه كسانى مى خواهند تصوير روشن «جبهه» را از قلبهاى مردم بخصوص نوجوانها و جوانها پاك كنند؟ يك عكاس جنگ: در كنار رزمندگان بسيجى زيستن و به تصوير كشيدن نبرد مقدسشان حال و هوايى مى خواهد كه بعضى ها توان آن را نداشتند، يعنى در واقع هنرمند جنگ با رزمندگان، با جبهه با شبهاى عمليات بايد زندگى كرده باشد تا بتواند روايتگر لحظه هاى ناب حماسه آنان باشد. وى مى افزايد: بعد از گذشت چند سال، هنوز هم طعم نان گرم سفره هاى محبت بسيجى و شور و حال آنان و دعا و نيايش شبانه آنها را فراموش نكرده ايم، اما اين فراموشى گرفتار خيلى ها شده، به طورى كه نمى توانند رابطه منطقى و درستى بين مقوله دفاع مقدس و شرايط فعلى جامعه و شرايط و نحوه حفظ و پايبندى به خاطرات آن برقرار كنند و به همين دليل سعى در فراموشى قضيه دارند.
حديث دشت عشق
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند
به ياد سردار شهيد «رجبعلى آهنى»
يا زيارت يا شهادت
اين بار على در آسمان چيز ديگرى را جست و جو مى كرد. سرش به طرف آسمان بلند بود و مناجات حضرت امير (ع) را زمزمه مى كرد: مولاى يا مولاى! انت الخالق و انا المخلوق و هل يرحم المخلوق الا الخالق...؟
وقتى صداى شكستن دلش را مى شنيد، سر بر خاك مى گذاشت و آرزوهايش را با خدا نجوا مى كرد:
الهى، اول زيارت حرمت را نصيبم كن و سپس شهادت را و بعد مدام تكرار مى كرد يا قاضى الحاجات يا قاضى الحاجات ، يا...
الهى، اول زيارت حرمت را نصيبم كن و سپس شهادت را و بعد مدام تكرار مى كرد يا قاضى الحاجات يا قاضى الحاجات ، يا...
آرزوى اولش، يك روز پس از جارى شدن خطبه نكاحش ـ وقتى كه خبر دادند على مهيا شو براى حج، برآورده گشت. از عرفات كه برگشت، سه روز بيشتر پيشمان نماند و عازم جبهه شد. در آستانه در، توقفى كرد و به همسرش سپرد كه بعد از من يكجا را انتخاب كن يا خانه پدر خويش و يا منزل پدر من! همسرش با كنجكاوى به او نگريست و پرسيد: روزى كه عازم حج بودى، به من سفارش كردى كه در خانه بمانم تا چراغ خانه مان روشن باشد و امروز حرف از خانه ديگرى مى زنى؟ على درحالى كه روى پا بند نمى شد، لبخندى روى صورتش نقش بست و مهربانتر از هميشه جواب داد: ديگر به اندازه كافى چراغ خانه مان روشن مانده، دعا كن و به خداوند بگو على در راه تو رفت و من هم به تو پناه مى آورم... چهل روز پس از رفتنش، كبوترى سبك بال پركشيد و به همسرش خبر داد كه آرزوى ديگر على نيز به اجابت خداوند رسيده است.
دانلود فیلم سردار خیبر حاج محمد ابراهیم همت
این هم سی دی کامل « سردار خیبر ، حاج محمد ابراهیم همت »
دفعه قبل گفتم این سی دی رو می تونید از چه طریقی بخرید و حالا یک کار جالب تر

تمام این سی دی رو بدون هیچ ناقصی برای دانلود گذاشتیم
قسمت اول ( ۱۵۰ کیلوبایت )
قسمت دوم ( ۵۱۰ کیلوبایت )
قسمت سوم «سه قسمت»( ۲.۹۳ مگابایت ـ ۲.۹۳ مگایابت ـ ۳.۴۹ مگابایت )
قسمت چهارم «سه قسمت»(۲.۵۶ مگابایت ـ ۲.۵۶ مگابایت ـ ۲.۶۲ مگابایت )
قسمت پنجم «سه قسمت»( ۲.۵۶ مگابایت ـ ۲.۵۶ مگابایت ـ ۲.۵۷ مگابایت )
در ضمن بعد از دانلود فایل ها پسوند آنها را از GIF به RM تغییر دهید . به عنوان نمونه
sardar(32).gif ==> sardar(32).rm
در ضمن برای دیدن فیلم ها به نرم افزار Real Player احتبیاج دارید .
خاطرات شهيد همت(4)
۱- گوشه اي از خاطرات کردستان به قلم شهيد:
۲- همت به روايت همسر
۳- لبخندي که روي سينه ماند – خاطرات عمليات خيبر
۴- معلم فراري – خاطره اي از انقلاب
گوشه اي از خاطرات کردستان به قلم شهيد:
«در هفدهم مهرماه 1360 با عنايت خداي منان و همکاري بي دريغ سپاه نيرومند مريوان، پاکسازي منطقه «اورمان» با هفت روستاي محروم آن به انجام رسيد و به خواست خداوند و امدادهاي غيبي، «حزب رزگاري» به کلي از بين رفت. حدود 300 تن
از خودباختگان سيه بخت، تسليم قواي اسلام گرديدند. يک صد تن به هلاکت رسيدند و بيش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهيان توانمند اسلام به غنيمت گرفته شد.
پاسداران رشيد باهمت و مردانگي به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار اين پاکسازي و زدودن جنايتکاران پست، تا مرز عراق ادامه يافت.
اين پيروزي و دشمن سوزي، در عمليات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بي امان يک ساله، 362 نفر از فريب خوردگان «دمکرات، کومله، فدايي و رزگاري» با همه ي سلاح هاي مخرب و آتشين خود تسليم سپاه پاوه شدند و امان نامه دريافت نمودند.
همزمان با تسيلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقي نيز به آغوش پر مهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال يافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمي هستي سوز براي اشرار خدا نشناس تبديل گشت، قدرت و تحرک آن ناپاکان ديو سيرت رو به اضمحلال و نابودي گذاشت، بطوري که تسليم و فرار را تنها راه نجات خود يافتند. در اندک مدتي آن منطقه آشوبخيز و ناامن که ميدان تکتازي اشرار شده بود به يک سرزمين امن تبديل گرديد.»

مي گفت: « در مکه از خدا چند چيز خواستم؛ يکي اينکه در کشوري که نفس امام نيست، نباشم؛ حتي براي لحظه اي، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همين هر دفعه مي دانستم بچه ها چي هستند. آخر هم دعا کردم نه اسير شوم، نه جانباز.» اتفاقاً براي همه سوال بود که حاجي اين همه خط ميرود چطور يک خراش بر نمي دارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان بريد. آن شب اين را که گفت اشک هايش ريخت. گفت:«اسارت و جانبازي ايمان زيادي مي خواهد که من آن را در خود نمي بينم. من از خدا خواستم فقط وقتي جزو اولياء الله قرار گرفتم – عين همين لفظ را گفت – درجا شهيد شوم.»
حاجي براي رفتنش دعا مي کرد، من براي ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابي پيدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عباديان که بعدها شهيد شد. حاجي که آمدند دنبالم، من در راه برايش شرح و تفصيل دادم که خانه اين طوري شده، بنايي کرده اند و الان نمي شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتي حاجي کليد انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ کدام از حرف هاي مرا نشنيده بود!
رفتيم داخل خانه. وقتي کليد برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، ديدم پير شده. حاجي با آن که 28 سال سن داشت همه فکر مي کردند جوان بيست و دو، سه ساله است؛ حتي کمتر. اما من آن شب براي اولين بار ديدم گوشه چشمهايش چروک افتاده، روي پيشانياش هم. همان جا زدم زير گريه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا اين شکلي شده اي؟» حاجي خنديد، گفت:«فعلاً اين حرف ها را بگذار کنار که من امشب يواشکي آمده ام خانه. اگر فلاني بفهمد کله ام را مي کَند!» و دستش را مثل چاقو روي گلويش کشيد. بعد گفت: «بيا بنشين اينجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو ميداني من الان چه ديدم؟» گفتم؟ «نه!» گفت: «من جداييمان را ديدم.» به شوخي گفتم: «تو داري مثل بچه لوس ها حرف ميزني! گفت: «نه، تاريخ را ببين. خدا هيچ وقت نخواست عشّاق، آنهايي که خيلي به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمي دادم به حرفهاي او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما ليلي و مجنونيم؟» حاجي عصباني شد، گفت:«من هر وقت آمدم يک حرف جدي بزنم تو شوخي کن! من امشب مي خواهم با تو حرف بزنم. در اين مدت زندگي مشترکمان يا خانه مادرت بوده اي يا خانه پدري من، نمي خواهم بعد از من هم اين طور سرگرداني بکشي. به برادرم مي گويم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتي دانشگاه را ول کن تا به هم برويم لبنان، حالا...» حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن ميزند، گفت:«نه، اينطور ها نيست. من دارم محکم کاري مي کنم. همين»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخير آمد دنبالش. گفت: «ماشين خراب است، بايد ببرم تعمير.» حاجي خيلي عصباني شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمي داني که بچه هاي زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نبايد اينها را چشم به راه مي گذاشتم.» از اين طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشين را تعمير کند حاجي يکي دو ساعت بيشتر مي ماند. با هم برگشتيم خانه، اما من ديدم اين حاجي با حاجي دفعات قبل فرق مي کند. هميشه مي گفت: «تنها چيزي که مانع شهادت من مي شود وابستگي ام به شما هاست. روزي که مساله شما را براي خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجي را داخل ميني بوس از راديو شنيدم.
شوهرم نبود. اصلا هيچ وقت در زندگي برايم حالت شوهر نداشت. هميشه حس مي کردم رقيب من است و آخر هم زد و برد.
وقتي مي رفتيم سردخانه باورم نمي شد. به همه مي گفتم:«من او را قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نرود» هميشه با او شوخي مي کردم، مي گفتم» «اگر بدون ما بروي، مي آيم گـُوشت را ميبرم!» بعد کشوي سردخانه را مي کشند و مي بيني اصلا سري در کار نيست. مي بيني کسي که آن همه برايت عزيز بوده، همه چيز بوده...
طعمي که در زندگي با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجي را!
لبخندي که روي سينه ماند – خاطرات عمليات خيبر
از همين لشکر حاج همت، تنها چند نيروي خسته و ناتوان باقي مانده. امروز هفتمين روز عمليات خيبر است. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزاير مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزاير را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا امروز مقاومت کرده اند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمين از موج انفجار مثل گهواره، تکان مي خورد. آسمان جزاير را به جاي ابر دود فرا گرفته... و هواي جزاير را به جاي اکسيژن، گاز شيميايي.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بي خوابي، پس از هفت شبانه روز فرماندهي، حالا شده مثل خيمه اي که ستونهايش را کشيده باشند. نه توان ايستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتي توان گوشي بيسيم به دست گرفتن.

حاج همت لب مي جنباند؛ اما صدايش شنيده نمي شود. لب هاي او خشکيده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سري تکان داده، مي گويد: «اين طوري فايده اي ندارد. ما داريم دستي دستي حاج همت را به کشتن مي دهيم . حاجي بايد بستري شود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هيچي نخورده...»
سيد آرام مي گويد: «خوب، سُرم ديگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتي مي گويد: «آخر سرم که مشکلي را حل نمي کند. مگر انسان تا چند روز مي تواند با سرم سرپا بماند؟»
سيد کلافه مي گويد:«چاره ديگري نيست. هيچ نيرويي نمي تواند حاج همت را راضي به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگراني مي گويد:«آخر تا کي؟»
- تا وقتي نيرو برسد.
- اگر نيرو نرسد، چي؟
سيد بغض آلود مي گويد: «تا وقتي جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببريمش عقب.
- حاجي گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مديون است...
سرپل صراط جلويش را مي گيرم.
دکتر که کنجکاو شده، مي پرسد: «مگر امام چي گفته؟»
حاج همت به امام خميني فکر مي کند و کمي جان مي گيرد. سيد هنوز گوشي بيسيم را جلوي دهان او گرفته. همت لب مي جنباند و حرف امام را تکرار مي کند: «جزاير بايد حفظ شود. بچه ها حسين وار بجنگيد.»
وقتي صداي همت به منطقه نبرد مخابره مي شود، نيروهاي بيرمق دوباره جان مي گيرند، همه مي گويند؛ نبايد حرف امام زمين بماند. نبايد حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمي ديگر به دست حاج همت وصل مي کند. سيد با خوشحالي مي گويد: «ممنون حاجي! قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسيدن نيرو همين طور با بچه ها حرف بزني، بچه ها مقاومت مي کنند. فقط کافي است صداي نفسهايت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سيد فکر مي کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافي است صداي نفسهايت را بشنوند...
حالا که صداي نفسهاي حاج همت به بچه ها جان مي دهد، حالا که به جز صدا، چيز ديگري ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اينجا نشسته است؟ چرا کاري نکند که بچه ها، صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديک ببينند؟
سيد نمي داند چه فکرهايي در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها مي داند که حال او از لحظه پيش خيلي بهتر شده؛ چرا که حالا نيمخيز نشسته و با دقت بيشتري به عکس امام خيره شده است.
حاج همت به ياد حرف امام مي افتد، شيلنگ سرم را از دستش مي کشد و از جا بر مي خيزد. سيد که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده مي پرسد: «حاجي، حالت خوب شده!؟»
دکتر که انگشت به دهان مانده، مي گويد:«مُرا قبش باش، نخورد زمين.»
سيد در حالي که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالي مي پرسد:«کجا مي خواهي بروي؟ هر کاري داري بگو من برايت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهي خارج مي شود . سيد سايه به سايه همراهي اش مي کند.
- حاجي، بايست ببينم چي شده؟
دکتر با کنجکاوي به دنبال آن دو مي رود. سيد، دست حاج همت را مي گيرد و نگه مي دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سيد انداخته، بغض آلود مي گويد: «تو را به خدا، بگذار بروم سيد!»
سيد که چيزي از حرف هاي او سر در نمي آورد، مي پرسد: «کجا داري مي روي؟ من نبايد بدانم؟
- مي روم خط، خدا مرا طلبيده!
چشمان سيد از تعجب و نگراني گرد مي شود.
- خط، خط براي چي؟ تو فرمانده لشکري. بنشين تو سنگرت فرماندهي کن.»
حاج همت سوار موتور مي شود و آن را روشن مي کند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط يک دسته نيرو تو خط داريم. يک دسته نيرو که فرمانده لشکر نمي خواهد. فرمانده دسته مي خواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سيد جوابي براي حاج همت ندارد. تنها کاري که مي تواند بکند، که دوان دوان به سنگر بر مي گردد، يک سلاح مي آورد و عجولانه مي آيد و ترک موتور حاج همت مي نشيند. لحظه اي بعد، موتور به تاخت حرکت مي کند.
لحظاتي بعد گلوله هاي آتشين در نزديکي موتور فرود مي آيد. موتور به سمتي پرتاب مي شود و حاج همت و سيد به سمتي ديگر. وفتي دود و غبار فرو مي نيشيند، لکه هاي خون بر زمين جزيره نمايان مي شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره مي شود. بچه ها ديگر سراز پا نمي شناسند. مي جنگند و پيش مي روند تا وقتي حاج همت به خط مي رسيد، شرمنده او نشوند.
خورشيد رفته رفته غروب مي کند و يک لشکر نيروي تازه نفس به خط مي آيد.
بچه ها از اينکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اينکه حاج همت را نزد امام رو سفيد کرده و نگذاشته اند حرف امام زمين بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرساي او سخت دلگيرند!
معلم فراري، خاطره اي از قبل انقلاب
بچه هاي مدرسه در گوشي با هم صحبت مي کنند.
بيشتر معلم ها بجاي اينکه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، در حياط مدرسه قدم مي زنند و با بچه ها صحبت مي کنند. آنها اينکار را از معلم تاريخ ياد گرفته اند. با اينکار مي خواهند جاي خالي معلم تاريخ را پر کنند.
معلم تاريخ چند روزي است فراري شده. چند روز پيش بود که رفت جلوي صف و با يک سخنراني داغ و کوبنده، جنايت هاي شاه و خاندانش را افشاء کرده و قبل از اينکه مامورهاي ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجي براي دستگيري او جايزه تعيين کرده است.
يکي از بچه ها، در گوشي با ناظم صحبت مي کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد مي شود. در حالي که دست و پايش را گم کرده، هولهولکي خودش را به دفتر مي رساند. مدير وقتي رنگ وروي او را مي بيند، جا مي خورد.
- چي شده، فاتحي؟
ناظم آب دهانش را قورت مي دهد و جواب مي دهد:«جناب ذاکري، بچه ها ... بچه ها...»
- جان بکن، بگو ببينم چي شده؟
- جناب ذاکري، بچه ها مي گويند باز هم معلم تاريخ...
آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را مي شنود، مثل برق گرفته ها از جا مي پرد و حشت زده مي پرسد: «چي گفتي، معلم تاريخ؟! منظورت همت است؟»
- همت باز هم مي خواهد اينجا سخنراني کند.
- ببند آن دهنت را . با اين حرف ها مي خواهي کار دستمان بدهي؟ همت فراري است، مي فهمي؟ او جرأت نمي کند پايش را تو اين مدرسه بگذارد.
- جناب ذاکري، بچه ها با گوشهاي خودشان از دهن معلم شنيده اند. من هم با گوش هاي خودم از بچه ها شنيده ام.
آقاي مدير که هول کرده، مي گويد: «حالا کي قرار است، همچنين غلطي بکند؟»
- همين حالا!
- آخر الان که همت اينجا نيست!
- هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را مي رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتي زنگ را مي زنيم بجاي اينکه به کلاس بروند، تو حياط مدرسه صف بکشند براي شنيدن سخنراني او.
- بچه ها و معلم ها غلط کرده اند. تو هم نمي خواهد زنگ را بزني. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غيبت رد کن. مي روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهي مي دهد امروز جايزه خوبي به من و تو ميرسد.
ناظم با خوشحالي به طرف بلندگو مي رود.
از بلندگو، اسم کلاس ها خوانده مي شود. بچه ها به جاي رفتن کلاس، سر صف مي ايستند. لحظاتي بعد، بيشتر کلاس ها در حياط مدرسه صف مي کشند.
آقاي مدير ميکروفن را از ناظم مي گيرد و شروع مي کند به داد و هوار و خط و نشان کشيدن. بعضي از معلم ها ترسيده اند و به کلاس مي روند. بعضي بچه ها هم به دنبال آنها راه مي افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز مي شود. همت وارد مي شود. همه صلوات مي فرستند.
همت لبخندزنان جلوي صف مي رود و با معلم ها و دانش آموزا احوالپرسي مي کند. لحظه هاي بعد با صداي بلند شروع مي کند به سخنراني.

بسم الله الرحمن الرحيم و ...
خبر به سرلشکر ناجي مي رسد. او، هم خوشحال است و هم عصباني. خوشحال از اينکه سرانجام آقاي همت را به چنگ خواهد انداخت و عصباني از اينکه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده!
ماشين هاي نظامي براي حرکت آماده مي شوند.
راننده سرلشکر، در ماشين را باز مي کند و با احترام تعارف مي کند. سگ پشمالوي سرلشکر به داخل ماشين مي پرد. سرلشر در حالي که هفت تيرش را زير پالتويش جاسازي مي کند سوار مي شود. راننده، در را مي بندد. پشت فرمان مي نشيند و با سرعت حرکت مي کند. ماشين ها ي نظامي به دنبال ماشين سرلشکر راه مي افتد.
وقتي ماشين ها به مدرسه مي رسند، صداي سخنراني همت شنيده مي شود. سرلشکر از خوشحالي نمي تواند جلوي خنده اش را بگيرد. از ماشين پياده مي شود، هفت تيرش را مي کشد و به ماموراها اشاره مي کند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق، سر و روي همت را گرفته. همه با اشتياق به حرف هاي او گوش مي دهند.
مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم مي زند و به زمين و زمان فحش مي دهد. در همان لحظه صداي پارس سگي او را به خود مي آورد. سگ پشمالوي سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه مي شود.
همت با ديدن سگ متوجه اوضاع مي شود اما به روي خودش نمي آورد. لحظاتي بعد، سرلشکر با دو مامور مسلح وارد مدرسه مي شود.
مدير و ناظم، در حالي که به نشانه احترام دولا و راست مي شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر مي رسانند ودست او را ميبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، در حالي که به همت نگاه ميکند، نيشخند ميزند.
بعضي از معلمها، اطراف همت را خالي مي کنند و آهسته از مدرسه خارج مي شوند. با خروج معلم ها، دانش آموزان هم يکي يکي فرار مي کنند.
لحظه اي بعد، همت مي ماند و مامورهايي که اورا دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالي قهقهه اي مي زند و مي گويد: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنيد، به افراد بگوييد سوار بشوند، راه مي افتيم.»
همت به هر طرف نگاه مي کند، يک مامور مي بيند. راه فراري نمي يابد. يکي از مامورها، دسته هاي او را بالا مي آورد. ديگري به هر دو دستش دستبند مي زند.
همت مي نشيند و به دور از چشم مامورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق مي زند. يکي از مأمورها مي گويد:«چي شده؟»
سرلشکر مي گويد:«غلط کرده پدر سوخته. خودش را زده به موش مردگي. گولش را نخوريد... بيندازيدش تو ماشين، زودتر راه بيفتيم.»
همت باز هم عق مي زندو استفراغ مي کند. مامورها خودشان را از طرف او کنار مي کشند. سرلشکر در حالي که جلوي بيني و دهانش را گرفته، قيافه اش را در هم مي کشد و کنار مي کشد. با عصبانيت يک لگد به شکم سگ ميزند و فرياد مي کشد:«اين پدر سوخته را ببريدش دستشويي، دست و صورت کثيفش را بشويد، زودتر راه بيفتيم. تند باشيد.»
پيش از آنکه کسي همت را به طرف دستشويي ببرد، او خود به طرف دستشويي راه مي افتد. وقتي وارد دستشويي مي شود، در را از پشت قفل مي کند. دو مامور مسلح جلوي در به انتظار مي ايستند. از داخل دستشويي، صداي شر شر آب و عقزدن همت شنيده مي شود. مامورها به حالتي چندش آور قيافه هايشان را در هم مي کشند.
لحظات از پي هم مي گذرد. صداي عق زدن همت ديگر شنيده نمي شود. تنها صداي شر شر آب، سکوت را مي شکند.
سرلشکر در راهرو قدم مي زند و به ساعتش نگاه مي کند. او که حسابي کلافه شده، به مأمورها مي گويد: «رفت دست و صورتش را بشويد يا دوش بگيرد؟ برويد تو ببينيد چه غلطي مي کند.»
يکي از مامورها، دستگيره در را مي فشارد، اما در باز نمي شود.
- در قفل است قربان!
- غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشويي را روي سرش خراب نکرده ايم.
مامورها همت را با داد و فرياد تهديد مي کنند، اما صدايي شنيده نمي شود. سرلشکر دستور مي دهد در را بشکنند. مامورها هجوم مي آورند، با مشت و لگد به در مي کوبند و آن را مي شکنند. دستشويي خالي است، شير آب باز است و پنجره دستشويي نيز!
سرلشکر وقتي اين صحنه را مي بيند، مثل ديوانه ها به اطرافيانش حمله مي کند. مدير و ناظم که هنوز به جايزه فکر مي کنند، در زير مشت و لگد سرلشکر نقش زمين مي شوند.
دل نوشته اى براى شهيد همت

بر منار آشنايى ها چراغى نيست روشن
در غم تاريك غربت آشنايى را نمى بينم
بر فراز قله هاى مردى و ايثار
رهنوردى راست قامت را نمى بينم
همتى مردانه مى خواهم كه از سربگذراند دشت هاى سرخ خونين را
ولى همت نمى بينم
رفت از يادم گلو و حنجر خونينت
اى سردار
در ديار مردگان جز در گلو خشكيده فريادى نمى بينم
دقایقی قبل از شهادت
((هيچ وقت ته قلبم فکر نمی کردم حاجی شهيد شود.چرا دروغ بگويم ،فکر می کردم دعای من سد راه اومی شود.گاهی اوقات که گرفته بودم حاجی می گفت:ناراحتی می روم جبهه؟ می گفتم:نه اگر دلتنگ شده ام به خاطر خوبيهايت است ،همين خوبيهايت مرا بی قرار می کند.
ظاهرا همه بسيجيها هم همين حس را نسبت به او داشتند.خودش چيزی نمی گفت و لی يک دفترچه يادداشت داشت که هميشه همراهش بود،يک بار آنرا جاگذاشت.چند تا نامه داخلش بود.در يکی از آنها نوشته بود
((من سر پل صراط جلويت را می گيرم.سه ماه است که توی سنگرم به عشق روی تو منتظرم...))
نامه های ديگر هم شبيه همين.
وقتی حاجی برگشت می خواست بماند اما گفتم که بايد همين الان بروی، آنجا افراد بيشتری منتظر تو هستند دلم نمی آيد آنها منتظر بمانند.
قبل از عمليات خيبر آمد که به من و بچه ها سر بزند،نزديک غروب خسته از راه رسيد،سر و رويش خاکی بود.لباسش بوی خاک گرفته بود.هر بار که از راه می رسيد احساس می کردم انس بيشتری با خاک پيدا کرده است.آن شب آرام تر از هميشه بود.به چهره اش نگاه کردم.برای اولين بار ديدم حاجی پير شده.با آن ۲۸ سالی که داشت همه فکر می کردند ۲۲،۲۳ سال دارد.حتی کمتر از ان.اما ان شب گوشه چشمشش و پيشانی اش چروک افتاده بود.نه از آن چين و چروک هايی که همه می شناسيم و صدها بار ديده ايم......برخورد سرد حاجی گويای همه چيز بود،به خود لرزيدم(نکند اين آخرين ديدارمان باشد)
گفت:می دانی الان چه ديده ام؟من جدايی مان را ديده ام.تاريخ را ببين خدا هيچ وقت نخواسته عشاق،آنهايی که دل به هم بسته اند با هم بمانند.
حرفهايش را می فهميدم اما باورم نمی شد.کاغذی را به من نشان داد.اسامی ۱۳ نفر از همسنگرانش را نوشته بود اماجلوی چهاردهمی خالی بود.می گفت :شواهد نشون می دهند که کيا رفتنی اند!وکيا شهيد می شوند اينها هم از همون دسته آدمها هستند که معلوم رفتنی اند. گفتم پس اين چهاردهمی کيه؟چرا جلوی اسمش خاليه؟گفت: اين يکی رو ديگه حاج خانم شما دعا کن قبول کنند.
ماشين صبح قرار بود ساعت۶:۳۰ بيايد که با تاخير ساعت ۹ آمد.حاجی دوساعت تمام در گوشه اتاق بدون آنکه چيزی بگويد نشسته بود .اما قطرات اشک شوق آرام آرام بر روی گونه هايش جاری بود،در همين حال مهدی در اتاق راه می رفت و بابا،بابا می کرد.
وقتی ماشين رسيد حاجی با خونسردی و آرامش مهيای رفتن شد،موقع رفتن سرش را پايين انداخت و گفت:خوب شد ماشين دير اومد تونستم يکم بيشتر پيشتون بمونم.....خوب ديگه ما رفتيم ....اگه مارو نديدی حلالمون کن.
معنی حرفهايش را می دانستم اما با اين حال گفتم:غير ممکن است تو شهيد بشوی .مگر می شود خدا در يک لحظه همه چيز بنده اش را از او بگيرد.......من ومهدی و مصطفی تا دم در بدرقه اش کرديم.وقتی صدای حرکت ماشين به گوشم رسيد احساس از دست دادن او در دلم قوت گرفت.))
حاج همت نزديک غروب روز ۱۷ اسفند ماه سال ۱۳۶۲ بر ترک موتور شهيد مير فضلی نشسته بود و در جاده ای که مدام زير آتش توپ و خمپاره بود به سمت جزيره جلو می رفتند که در محل چهارراه تلاقی دو جزيره شمالی و جنوبی ناگهان گلوله توپی در نزديکی آنان دردل جاده فرو می نشيند و ترکشهای تيز و سوزنده آن سر و صورت حاجی را نوازش می دهد و آن قامت هميشه ايستاده را نقش بر زمين می کند.
((يک هفته گذشت،نه از حاجی و نه از تماسش خبری نشد.وقتی که برای کاری به اطراف اصفهان می رفتيم درون مينی بوس خبر را شنيدم.نمی دانم چه شد فقط چيزی از دلم کنده شد و در گلويم جوشيد........ او فقط شوهرم نبود....او اصلا برايم حالت شوهر را نداشت ....هميشه برايم مثل يک رقيب می ماند که آخر هم زد و برد..........وقتی کشوی سردخانه را باز کردم ديدم اصلا سری در کار نيست.))
و بالاخره به آرزويش رسيد و مانند مولايش بی سر رفت.
زمانی که پيکر پاک شهيد را برای دفن آماده می کردند،مادر شهيد به بالين پيکر غرق خون فرزند خود می آيد و می گويد:
« سلام مرا به بی بی،حضرت فاطمه زهرا(س)برسان و بگو امانتی که دادی به تو پس فرستادم »
چند وقت بعد از شهادت حاجی يکی از دوستانش شهيد می شود،اين شهيد وصيت کرده بود حتما قبرش را کنار قبر حاجی بگذارند.از قضا هم قبر کناری حاجی خالی بود.شهيد را برای دفن آماده می کنند و او را در آنجا به خاک می سپارند.چند روز بعد شخصيی که مسئوليت دفن آن شهيد را به عهده داشت پيش پدر شهيد می رود و می گويد می خواهم رازی را برای شما فاش کنم.....وقتی که داشتم قبر رابرای دفن شهيد حاضر می کردم ناگهان ديوار کناری فروريخت و به جسم نمناکی که گويا کفن حاجی بود برخورد کردم بعد از کنجکاوی متوجه شدم که پيکر حاجی هنوز تازه،تازه است گويی ساعتی پيش او را دفن کردند.....هول شدم و ديوار را سريع درست کردم.
انگشت شهید همت

عكس زيبايي است مثل همه عكسهاي شهداء...اما قصد من از بيان اين مطلب چيز ديگري است.
نمي دونم تا حالا اين جمله شهيد همت رو ه شنيديد يا نه؟
((در مكه از خدا چند چيز خواستم؛... آخر هم دعا كردم نه اسير شوم، نه جانباز.اسارت وجانبازي ايمان زيادي ميخواهد كه من آن را در خود نميبينم. من از خدا خواستم فقط وقتي جزو اولياءالله قرار گرفتم ـ عين همين لفظ را گفت ـ درجا شهيد شوم.))
شنيده بودم كه همين طور هم شده بود يعنی تا زمان شهادت تو هيچ عملياتي بر اثر اصابت گلوله و تركش و...زخمي نشده بوده.اما اين سوال برام بود كه با اين حال پس چرا توي اين عكس حاجي انگشت شصتشون باند پيچي شده و جوابي هم براش نداشتم.
تا همين امسال تو دو كوهه يه شب كه داشتيم از ساختمانها بازديد مي كرديم و به اتاق شهيد همت رسيديم راوي كاروان اشاره به اين نكته كردند و به عنوان يه خاطره از شهيد برامون تعريف كردند كه؛
((توي سنگر نشته بودم و به كارهاي خودم مي رسيدم كه يه دفعه ديدم حاجي وارد شد اولش به نظر عادي مي اومد اما وقتي ديدم محكم انگشتشو تو دستاش گرفته و به خودش مي پيچه فهميدم كه اتفاقي براش افتاده.ازش پرسيدم چي شده؟ گفت:هيچي فقط دكتر را خبر كن.منم كه مي دونستم درد زيادي مي كشه سريع رفتم و دكتر رو خبر كردم.دكتر اومد و انگشتشو معاينه كرد و بعد فهيميديم انگشت شصت حاجي دَر رفته.بعد از اينكه انگشتشو باند پيچي كردند،رفتم و ازش علت اين حادثه را پرسيدم.اول تفره مي رفت اما با اصرار من قضيه اش را برايم تعريف كرد كه از اين قرار بوده:
وقتي حاجي سخنراني اش براي بچه ها تمام شده بود بچه ها از سر علاقه و عشقي كه به حاجي داشتند طبق معمول مي ريزند سر حاجي تا ببوسنش و ابراز محبت كنند.يكي از بچه ها كه قصد داشته دست حاجي رو ببوسه انگشت حاجي رو تو دستش مي گيره و وقتي مي خواسته دسشو ببوسه انگشت و به طرف خودش مي كشه كه باعث ميشه انگشت حاجي كشيده شده و از جا در بره.اما حاجي تو جمعيت اين درد و به روي خودش نمياره تا مبادا اون نيرو متوجه كارش بشه و جلوي حاجي شرمنده بشه به همين خاطر خونسردانه از جمعيت بيرون ميآد و به طرف سنگر مي ره تا كسي از ماجرا بويي نبره.))
اونايي كه صاف و پاك اند بـي ريا مثال خاك اند
دلشون به شـور و ِشينـــه عشقشون فقط حسينه
کردستان و حاج همت
شهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهايي از آن در چنگال گروهكهاي مزدور گرفتار شده بود اعزام گرديد. ايشان با توكل به خدا و عزمي راسخ مبارزه بيامان و همه جانبهاي را عليه عوامل استكبار جهاني و گروهكهاي خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروك كرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان ميداد. تا جايي كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گريه ميكردند و حتي تحصن نموده و نميخواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادتهاي او در برخورد با گروهكهاي ياغي قابل تحسين و ستايش است. براساس آماري كه از يادداشتهاي آن شهيد به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دي ماه 1360 (با فرماندهي مدبرانه او)، 25 عمليات موفق در خصوص پاكسازي روستاها از وجود اشرار، آزادسازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ارتش بعث داشته است.
گوشهاي از خاطرات كردستان به قلم شهيد
در هفدهم مهرماه 1360 با عنايت خداي منان و همكاري بيدريغ سپاه نيرومند، مريوان، پاكسازي منطقة (اورامان) با هفت روستاي محروم آن را به انجام رساند و به خواست خدا و امدادهاي غيبي (حزب رزگاري) به كلي از بين رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سيه بخت، تسليم قواي اسلام گرديدند. يكصدتن به هلاكت رسيدند و بيش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهيان توانمند اسلام افتاد.پاسداران رشيد با همت و مردانگي به زدودن ناپاكان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و كار اين پاكسازي و زدودن جنايتكاران پست، تا مرز عراق ادامه يافت.
اين پيروزي و دشمن سوزي، در عمليات بزرگ و بالندة محمد رسولالله (ص) و با رمز (لااله الاالله) به دست آمد.
در مبارزات بيامان يكساله، 362 نفر از فريبخوردگان (دمكرات، كومله، فدايي و رزگاري، با همة سلاحهاي مخرب و آتشين خود تسليم سپاه پاوه شدند و اماننامه دريافت نمودند.
همزمان با تسليم شدن آنان، 44 سرباز و درجهدار عراقي نيز به آغوش پرمهر سپاه اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال يافتند.
منطقة پاوه و نوسود به جهنمي هستيسوز براي اشرار خدانشناس تبديل گشت؛ قدرت و تحرك آن ناپاكان ديوسيرت رو به اضمحلال و نابودي گذاشت. به طوري كه تسليم و فرار را تنها راه نجات خود يافتند. در اندك مدتي آن منطقه آشوبخيز و ناامن كه ميدان تركتازي اشرار شده بود به يك سرزمين امن تبديل گرديد.
رهایی بی رهایی
حقیقت این است که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم اسلام دست از سر ما بر نمیدارد .ما باید بمانیم و کاری که میخواهیم انجام بدهیم .همیشه باید مشغول یک مطلب باشیم وآن ((عشق)) است .اگر عاشقانه با کار پیش بیایی به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند .
سردار پاسدار شهید حاج محمد ابراهیم همت
موقعی که دیگه حس و حال نداشته باشی !
مواظب باشید !!! موقعی که این خاطره رو می خونید واقعاً حال آدم گرفته می شه ، اگه طاقت خوندن اون رو دارید ، بخونید ![]()
![]()
![]()
از همه ي لشكرِ حاج همت، تنها چند نيروي خسته و ناتوان باقي مانده. امروز هفتمين روز عمليات خيبر است. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزاير مجنون را فتح كردند و كمر دشمن را شكستند. آنگاه دشمن هرچه درتوان داشت، به كار گرفت تا جزاير را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا امروز مقاومت كرده اند.
همهجا دود وآتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمين ازموج انفجار مثل گهواره، تكان ميخورد. آسمان جزاير را بجاي ابر دود فرا گرفته ... و هواي جزاير را بجاي اكسيژن، گاز شيميايي.
حاجهمت پس از هفتشبانهروز بيخوابي، پس از هفتشبانهروز فرماندهي، حالا شده مثل خيمهاي كه ستونهايش را كشيده باشند. نه توان ايستادن دارد و نه توان نشستن ونه حتي توان گوشي بيسيم به دست گرفتن.
حاجهمت لب ميجنباند؛ اما صدايش شنيده نميشود. لبهاي او خشكيده، چشمانش گود افتاده. دكتر با تأسف سري تكان داده، ميگويد: «اينطوري فايدهاي ندارد. ما داريم دستيدستي حاجهمت را به كشتن ميدهيم. حاجي بايد بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده. چند روزاست هيچي نخورده ...»
سيد آرام ميگويد: « خوب، سرُم ديگر وصل كن.»
دكتر با ناراحتي ميگويد: « آخر سرُم كه مشكلي را حل نميكند. مگر انسان تا چند روز ميتواند با سرم سرپا بماند؟»
سيد كلافه ميگويد:« چاره ديگري نيست. هيچ نيرويي نميتواند حاجهمت را راضي به ترك جبهه كند.»
دكتر با نگراني ميگويد: « آخر تا كي ؟ » 
ـ تا وقتي نيرو برسد.
ـ اگر نيرو نرسد، چي ؟
سيد بغض آلود ميگويد: «تا وقتي جان در بدن دارد. »
ـ خوب به زور ببريمش عقب.
ـ حاجي گفته هركسي جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام كند، مديون است ... سرپل صراط، جلويش را ميگيرم.
دكتر كه كنجكاو شده، ميپرسد: «مگر امام چي گفته ؟ »
حاجهمت به امام خميني فكر ميكند و كمي جان ميگيرد. سيد هنوز گوشيهاي بيسيم را جلوي دهان او گرفته. همت لب ميجنباند و حرف امام را تكرار ميكند : «جزاير بايد حفظ شود. بچهها حسينوار بجنگيد. »
وقتي صداي همت به منطقه نبرد مخابره ميشود، نيروهاي بيرمق دوباره جان ميگيرند، همه ميگويند؛ نبايد حرف امام زمين بماند. نبايد حاجهمت، شرمنده امام شود.
دكتر سرمي ديگر به دست حاجهمت وصل ميكند. سيد با خوشحالي ميگويد: «ممنون حاجي! قربان نفسات. بچهها جان گرفتند. اگر تا رسيدن نيرو همينطوري با بچهها حرف بزني، بچهها مقاومت ميكنند. فقط كافي است صداي نفسهايت را بشنوند! »
حاجهمت به حرف سيد فكر ميكند: بچهها جان گرفتند ... فقط كافي است صداي نفسهايت را بشنوند ... .
حالا كه صداي نفسهاي حاجهمت به بچهها جان ميدهد، حالا كه به جز صدا، چيز ديگري ندارد كه به كمك بچهها بفرستد، چرا در اينجا نشسته است؟ چرا كاري نكند كه بچهها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند ؟
سيد نميداند چه فكرهايي در ذهن حاجهمت شكل گرفته؛ تنها ميداند كه حال او از لحظه پيش خيلي بهتر شده؛ چرا كه حالا نيمخيز نشسته و با دقت بيشتري به عكس امام خيره شده است.
حاج همت بهياد حرفامام ميافتد، شيلنگ سرم را از دستش ميكشد و ازجا برميخيزد. سيد كه از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده ميپرسد: « حاجي، حالت خوب شده!؟ »
دكتر كه انگشت به دهان مانده، ميگويد : « مراقبش باش، نخورد زمين. »
سيد درحاليكه دست حاج همت را گرفته، با خوشحالي ميپرسد: «كجا ميخواهي بروي؟ هركاري داري بگو من برايت انجام بدهم. »
حاج همت از سنگر فرماندهي خارج ميشود. سيد سايه به سايه همراهياش ميكند.
ـ حاجي، بايست ببينم چي شده ؟
دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو ميرود. سيد، دست حاجهمت را ميگيرد و نگه ميدارد. حاج همت، نگاه به چشمان سيد انداخته، بغضآلود ميگويد: «تو را به خدا، بگذار بروم سيد! »
سيد كه چيزي از حرفهاي او سر درنميآورد، ميپرسد : «كجا داري ميروي؟ من نبايد بدانم ؟ »
ـ مي روم خط، خدا مرا طلبيده !
چشمان سيد از تعجب ونگراني گرد ميشود.
ـ خط، خط براي چي؟ تو فرمانده لشكري. بنشين تو سنگرت فرماندهي كن. »
حاجهمت سوار موتور ميشود و آن را روشن ميكند.
ـ كو لشكر؟ كدام لشكر ؟ ما فقط يك دسته نيرو تو خط داريم. يك دسته نيرو كه فرمانده لشكر نميخواهد. فرمانده دسته ميخواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سيد جوابي براي حاجهمت ندارد. تنها كاري كه ميتواند بكند، ايناست كه دواندوان به سنگر برميگردد، يك سلاح ميآورد و عجولانه ميآيد و ترك موتور حاجهمت مينشيند. لحظهاي بعد، موتور به تاخت حركت ميكند.
لحظاتي بعد گلولهاي آتشين در نزديكي موتور فرود ميآيد. موتور به سمتي پرتاب ميشود و حاجهمت و سيد به سمتي ديگر. وقتي دود وغبار فرو مينشيند، لكه هاي خون برزمين جزيره نمايان ميشود.
خبر حركت حاجهمت به بچههاي خط مخابره ميشود. بچهها ديگر سرازپا نميشناسند. ميجنگند و پيش ميروند تا وقتي حاجهمت به خط ميرسد، شرمنده او نشوند.
خورشيد رفتهرفته غروب ميكند و يك لشكر نيروي تازه نفس به خط ميآيد.
بچهها از اينكه شرمنده حاجهمت نشدهاند؛ از اينكه حاج همت را نزد امام روسفيد كرده و نگذاشتهاند حرف امام زمين بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرساي او سخت دلگيرند !
معلم فراری
به نظر من اگه این خاطره رو نخونی ضرر می کنی !!! ![]()
بچه های مدرسه درگوشي باهم صحبت ميكنند.
بيشترمعلمها بجاي اينكه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، درحياط مدرسه قدم ميزنند و با بچه ها صحبت ميكنند. آنها اينكار را از معلم تاريخ ياد گرفته اند. با اين كار مي خواهند جاي خالي معلم تاريخ را پر كنند.
معلم تاريخ چند روزي است فراري شده. چند روز پيش بود كه رفت جلوي صف و با يك سخنراني داغ و كوبنده، جنايت هاي شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجي براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است.
يكي از بچه ها، درگوشي با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد مي شود. درحاليكه دست و پايش را گم كرده ، هول هولكي خودش را به دفتر مي رساند. مدير وقتي رنگ و روي او را مي بيند، جا مي خورد.
ـ چيشده، فاتحي ؟
ناظم آب دهانش را قورت مي دهد و جواب ميدهد : « جناب ذاكري، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببينم چي شده ؟
ـ جناب ذاكري، بچه ها مي گويند باز هم معلم تاريخ ...
آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را مي شنود، مثل برق گرفته ها از جا مي پرد و وحشت زده مي پرسد : « چي گفتي، معلم تاريخ ؟! منظورت همت است ؟ »
ـ همت باز هم مي خواهد اينجا سخنراني كند.
ـ ببند آن دهنت را. با اين حرفها مي خواهي كار دستمان بدهي؟ همت فراري است، مي فهمي؟ او جرأت نميكند پايش را تو اين مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكري، بچه ها با گوش هاي خودشان از دهن معلم ها شنيده اند. من هم با گوش هاي خودم از بچه ها شنيده ام.
آقاي مدير كه هول كرده، مي گويد : « حالا كي قرار است، همچين غلطي بكند ؟ »
ـ همين حالا !
ـ آخر الان كه همت اينجا نيست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را مي رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتي زنگ را مي زنيم بجاي اينكه به كلاس بروند، تو حياط مدرسه صف بكشند براي شنيدن سخنراني او.
ـ بچه ها و معلم ها غلط كرده اند. تو هم نمي خواهد زنگ را بزني. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غيبت رد كن. مي روم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهي مي دهد امروز جايزه خوبي به من و تو مي رسد!
ناظم با خوشحالي به طرف بلندگو مي رود.
از بلندگو، اسم كلاس ها خوانده مي شود. بچه ها به جاي رفتن كلاس، سرصف مي ايستند. لحظاتي بعد، بيشتر كلاسها در حياط مدرسه صف مي كشند.
آقاي مدير ميكروفون را از ناظم مي گيرد و شروع مي كند به داد وهوار و خط و نشان كشيدن. بعضي از معلم ها ترسيده اند و به كلاس مي روند. بعضي بچه ها هم به دنبال آنها راه مي افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز مي شود. همت وارد مي شود. همه صلوات مي فرستند.
همت لبخندزنان جلوي صف مي رود و با معلم ها و دانش آموزان احوال پرسي مي كند. لحظه هاي بعد با صداي بلند شروع مي كند به سخنراني.
ـ بسم الله الرحمن الرحيم.
خبر به سرلشكر ناجي مي رسد. او ، هم خوشحال است وهم عصباني. خوشحال از اينكه سرانجام آقاي همت را به چنگ خواهد انداخت و عصباني از اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده!
ماشين هاي نظامي براي حركت آماده مي شوند.
راننده سرلشكر، در ماشين را باز ميكند و با احترام تعارف مي كند. سگ پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين مي پرد. سرلشكر در حالي كه هفت تيرش را زير پالتويش جاسازي مي كند سوار مي شود. راننده ، در را مي بندد. پشت فرمان مي نشيند و با سرعت حركت مي كند. ماشين هاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه مي افتند.
وقتي ماشين ها به مدرسه مي رسند، صداي سخنراني همت شنيده مي شود. سرلشكر از خوشحالي نمي تواند جلوي خندهاش را بگيرد. ازماشين پياده مي شود، هفت تيرش را مي كشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روي همت را گرفته. همه با اشتياق به حرف هاي او گوش مي دهند.
مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم مي زند و به زمين وزمان فحش مي دهد. در همان لحظه صداي پارس سگي او را به خود مي آورد. سگ پشمالوي سرلشكر دوان دوان وارد مدرسه مي شود.
همت با ديدن سگ متوجه اوضاع مي شود اما به روي خودش نمي آورد. لحظاتي بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه مي شود.
مدير و ناظم، در حالي كه به نشانه احترام دولا و راست مي شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشكر مي رسانند و دست او را مي بوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالي كه به همت نگاه مي كند، نيشخند مي زند.
بعضي از معلم ها، اطراف همت را خالي مي كنند و آهسته از مدرسه خارج مي شوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم يكي يكي فرار مي كنند.
لحظه اي بعد، همت مي ماند و مأمورهايي كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالي قهقه هاي مي زند و مي گويد : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنيد، به افراد بگوييد سوار بشوند، راه مي افتيم. »
همت به هرطرف نگاه مي كند، يك مأمور مي بيند. راه فراري نمي يابد. يكي از مأمورها، دستهاي او را بالا مي آورد. ديگري به هردو دستش دستبند مي زند.
همت مي نشيند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق مي زند. يكي از مأمورها مي گويد: « چي شده؟ »
ديگري مي گويد: « حالش خراب شده. »
سرلشكر مي گويد: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگي. گولش را نخوريد ... بيندازيدش تو ماشين، زودتر راه بيفتيم. »
همت باز هم عق مي زند و استفراغ مي كند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار مي كشند. سرلشكر درحاليكه جلوي بيني و دهانش را گرفته، قيافه اش را در هم مي كشد و كنار مي كشد. با عصبانيت يك لگد به شكم سگ مي زند و فرياد مي كشد: « اين پدرسوخته را ببريدش دستشويي، دست وصورت كثيفش را بشويد، زودتر راه بيفتيم. تند باشيد. »
پيشاز آنكه كسي همت را به طرف دستشويي ببرد، او خود به طرف دستشويي راه مي افتد. وقتي وارد دستشويي مي شود، در را از پشت قفل مي كند. دو مأمور مسلح جلوي در به انتظار مي ايستند.
از داخل دستشويي، صداي شرشر آب و عقزدن همت شنيده مي شود. مأمورها به حالتي چندشآور قيافه هايشان را در هم مي كشند.
لحظات از پي هم مي گذرد. صداي عق زدن همت ديگر شنيده نمي شود. تنها صداي شرشر آب، سكوت را مي شكند.
سرلشكر در راهرو قدم مي زند و به ساعتش نگاه مي كند. او كه حسابي كلافه شده، به مأمورها مي گويد: « رفت دست وصورتش را بشويد يا دوش بگيرد ؟ برويد تو ببينيد چه غلطي مي كند. »
يكي ازمأمورها، دستگيره در را مي فشارد، اما در باز نمي شود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشويي را روي سرش خراب نكرده ايم.
مأمورها همت را با داد و فرياد تهديد مي كنند، اما صدايي شنيده نمي شود. سرلشكر دستور مي دهد در را بشكنند. مأمورها هجوم ميآورند، با مشت و لگد به در مي كوبند و آن را مي شكنند. دستشويي خالي است، شير آب باز است و پنجره دستشويي نيز !
سرلشكر وقتي اين صحنه را مي بيند، مثل ديوانه ها به اطرافيانش حمله مي كند. مدير و ناظم كه هنوز به جايزه فكر مي كنند، در زير مشت و لگد سرلشكر نقش زمين مي شوند.
هر کسی یک جور زندگی می کنه
که با چشم همت بجویم تو را
یک سنگ را بردار و داخل آب لجن بینداز. لحظه ای بعد آن را بردار و پس از شست و شو تماشایش کن. چه حالی دارد؟ سنگ را می گویم . خوشحال است؟ ناراحت است ؟ می خندد؟ اخم می کند؟... چه کار می کند؟ یک شیشه گلاب یا عطر خوشبو روی آن بریز . باز هم تماشایش کن . حالا چه حالی دارد؟ اصلا او را بزن نوازشش کن بر سرش داد بکش رویش را ببوس نفرینش کن و تا مدتها با او قهر باش . آنگاه خوب تماشایش کن . ببین چه تغیری می کند
...معلوم است که هیچ . به قول بزرگترها : اصلا کک اش هم نمی گزد . حالا همین رفتار را بایک آدم انجام بده . البته نه همه اش را . فقط رفتار بی درد سر را می گویم . مثلا به پیراهن دوستت عط بزن . آنگاه لبخند و تشکر او را ببین . یا مدتی با او قهر باش . آنگاه ناراحتی و دلخوری اش را تماشا کن . وقتی می خواهی نماز بخوانی برادر یا خواهر کوچکت یا هر بچه ی کوچکی را بیاور تا نماز خواندن تو را تماشا کند . لحظه ای بعد او هم مثل تو نماز خواهد خواند.
اینها را نوشتم که بگویم آدم ها با سنگ خیلی فرق دارند . آدمها فقط مثل خودشان اند . مثل آدمی . اما آدم ها جور واجور هستند با دلهایی جور واجور . بعضی دلها کوچک است بعضی متوسط بعضی ها بزرگ . بعضی دلها فقط بدی را در خود جا می دهند . بعضی ها هم بدی و هم خوبی را و بعضی ها فقط خوبی را. بعضی دلهای کوچک در هیکلهای درشت جا خوش می کنند در حالی که در وجود یک پشه هم جا می شوند. بعضی دلهای بزرگ خودشان را زورکی در وجود یک آدم لاغر و ضعیف وقلمی جا می کنند. در حالی که روی کوهها وتوی اقیانوس ها و در آسمانها هم جا نمی شوند . خلاصه دنیای جور واجور دلها و آدم های جور واجور دارد. آن هم دلهایی که فقط در وجود آدمهاست . یعنی فقط آدمها هستند که دل دارند . نه سنگها و نه حیوانات و نه هیچ موجود دیگر هیچ کدام دل ندارند . آدمها جور واجور فکر می کنند جور واجور زندگی می کنند و جور واجور می میرند .
مثلا یک جور مادر ها هستند که وقتی می خواهند بچه به دنیا بیاورند فقط به جسم خود وبچه شان اهمیت می دهند . اما یک جور دیگر از مادر ها به فکر خود و بچه شان اهمیت
می دهند . مادرهای جور اول خوب می خورند خوب می نوشند و برای اینکه بچه شان چاق و چله وسرخ و سفید و تپل مپل شود روزی چند کیلو انار سرخ و آبدار نوش جان می کنند . سرانجام بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت انتظار یک بچه ی ترگل و ورگل به دنیا می آید که اگر قایم فوتش کنی سرما می خورد و اگر بلند عطسه کنی پرده ی گوشش پاره می شود . بزرگ کردن اینجور بچه ها کار سختی نیست . فقط باید از خوردنی های دنیا سیرشان کنی. همین !
اما مادر های جور دوم آنقدر فکر می کنند که خوردن یادشان می رود . اصلا یادشان می رود که نباید کارهای سنگین کنند نباید غصه ی زیادی بخورند مسافرتهای سخت وطولانی بروند. نمونه اش< ننه نصرت> که بچه ای در شکم داشت . یک روز شوهرش <مشهدی اکبر> گفت : می خواهم بروم کربلا . دلم برای زیارت قبر آقا امام حسین (ع) پر می کشد.
وقتی اسم کربلا و امام حسین (ع) به گوش ننه نصرت خورد دلش مثل پرنده ای شد که در قفس زندانی اش کرده اند . پایش را کرد توی یک کفش که الا و بالله من هم باید با تو
همراه شوم.
این قصه برای سال هزار و سیصد و سی و چهار است. آن سالها مسافرت مثل حالا آسان نبود . آن هم برای زنی که یک بچه در شکم داشت . اما از قدیم گفته اند : وقتی پای عشق به میان می آید عقل راهش را می کشد و می رود . ننه نصرت عاشق بود . او سختی راه را به همراه مشهدی اکبر تحمل کرد . اما وقتی به کربلا رسید بیماری او را از پا انداخت و تازه متوجه شد که چه کار خطرناکی انجام داده است.
پزشکها پس از معاینه سری تکان داده گفتند : بچه زنده نمی ماند . همین حالا هم شاید مرده باشد . بهتر است به فکر نجات مادر بچه باشیم ...
پزشکها برای ننه نصرت دارو نوشتند . آنها حرف از مرگ بچه می زدند وبه فکر نجات جان ننه نصرت بودند . اما ننه نصرت به فکر خودش نبود . او برای نجات جان بچه فکر می کرد .
خلاصه همان جا بود که غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد . او با دل شکسته رفت به زیارت قبر امام حسین (ع) وبا گریه و زاری گفت : آقا بچه ام تقصیری ندارد . این من بودم که به عشق تو سر از پا نشناخته پا در جاده ی خطر گذاشتم . اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بمیرد چه بهتر که من هم همراه او بمیرم .
ننه نصرت با چشمانی پر از اشک و با دلی پر از غم به خواب رفت . در خواب بانوی بزرگواری به سراغش آمد نوزاد پسری به آغوش ننه نصرت داد و به الهام کرد که اسمش را محمد ابراهیم بگذارد.
ننه نصرت وقتی از خواب برخاست اثری از درد و بیماری در خود ندید. بازهم نزد پزشکها رفت . آنها پس از معاینه انگشت به دهان ماندند.
::: محمد ابراهیم همت :::
در سال 1334 در شهر قمشه ی اصفهان به دنیا آمد. در حالی که پیش از تولد ننه نصرت و مشهدی اکبر عشق امام حسین (ع) را در دلش جا داده بودند .یک جور پدر مادر ها امام حسین (ع) را در دل بچه هاسشان جا می دهند . این جور بچه ها اگر در طول زندگی با عشق امام حسین (ع) زندگی کنند اگر اجازه ندهند شمر به دلشان راه پیدا کند آن وقت مثل یاران واقعی امام حسین (ع) زندگی می کنند . مثل یاران او با ظالم
می جنگند از مظلوم دفاع می کنند و در راه خدا به شهادت می رسند درست مثل
محمد ابراهیم همت
محمد ابراهیم در دنیای کودکی وقتی می دید پدر ومادرش رو به قبله می ایستند و نماز
می خوانند او هم مثل آنها نماز می خواند سوره های کوچک قرآن را حفظ می کرد و روزه ی کله گنجشکی می گرفت .کمی بزرگتر که شد علاوه بر درس خواندن گاهی در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد و گاهی در مغازه ای به شاگردی می پرداخت .
او در دانشسرای تربیت معلم ادامه ی تحصیل داد سپس به خدمت زیر پرچم فرا خوانده شد . روزهای سربازی روزهایی سرنوشت ساز برای او بود . هم تلخ تلخ بود وهم شیرین شیرین . یکی از دست نشاندگان شاه به نام سرلشکر ناجی فرماندهی لشکر توپخانه ی اصفهان را بر عهده داشت . محمد ابراهیم هم مسوول آشپزخانه ی همین لشکر بود . شرح برخورد این دو داستانی است که در همین وبلاگ آمده . محمد ابراهیم از این برخورد هم به تلخی یاد می کرد وهم به شیرینی .
خلاصه دوران خدمت سربازی سر آمد . در حالی که محمد ابراهیم آگاهتر از قبل شده بود . او هم شاه را شناخته بود و هم دست نشاندگان شاه را هم امام را وهم یاران امام را . از آن پس او علاوه بر معلمی در روستا در سطح شهر به روشنگری مردم می پرداخت .
یک روز خبر آوردند که محمد ابراهیم مجسمه ی شاه را از میدان شهر پایین کشیده . سر لشکر ناجی دستور تیر باران او را داد . امام محمد ابراهیم از چنگ ماموران شاه گریخت و برای ادامه ی مبارزه به شهرهای دیگر رفت . از شهری به شهری می رفت و به تبلیغ نهضت امام خمینی (ره) و آگاهی دادن به مردم می پرداخت .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی او کمرهمت بست تا بیش از پیش به مبارزه علیه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد . مدتی برای یاری مردم به روستاهای محرئم رفت . وقتی شنید ضد انقلاب در شهرهای کرد نشین دست به جنایت زده است به آنجا رفت وبه مبارزه پرداخت . چون از خود لیاقت نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد .
::: محمد ابراهیم همت ::: در سن 26 سالگی به سفر حج رفت و از آن پس**
حاج همت ** لقب گرفت . حاج همت در چند عملیات ضربات سختی به دشمنان اسلام وارد ساخت و در مدت زمانی کم به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد .او ابتدا به معاونت تیپ 27 محمد رسول الله (ص) و سپس به فرماندهی همین تیپ _که دیگر به لشکر تبدیل شده بود _ منصوب شد .
حاج همت یک سر لشکر بود اما نه مثل سرلشکر ناجی . چرا که سر لشکر ها هم جور واجورند . حاج همت پس از 28 سال زندگی الهی پس از 28 سال عشق به امام حسین (ع) مثل یاران امام حسین (ع) تا آخرین نفس جنگید و مثل آنان مردانه به شهادت رسید .
جزیره ی مجنون در اسفند سال 1362 ودر عملیات خیبر به خون سرخ او رنگین شد و نام
سردار بزرگ خیبر "
شهید حاج محمد ابراهیم همت " را برای همیشه در دلها جاودانه کرد .شادی روح شهدا به خصوص روح پر فتوح شهيد همت صلوات
التماس دعا - يا زهرا (س)
کلامی از دوست
از طرف من به جوانان بگوئيد چشم شهيدان وتبلورخونشان به شما دوخته است بپاخيزيد واسلام وخود را در يابيد .
محمد ابراهيم همت
علی وار زيستن و علی وار شهيد شدن و
حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست دارم.
*******
من خاك پاي بسيجيها هم نميشوم. اي كاش من يك بسيجي بودم و در
سنگر نبرد از آنان جدا نميشدم.
ما هرچه داريم از شهيدان گرانقدرمان داريم و انقلاب خونبارمان نيز
مرهون خون اين عزيزان است.
شهادت در قاموس اسلام كاريترين ضربات را بر پيكر ظلم، جور،
شركت و الحاد ميزند و خواهد زد.
اسلام دين مبارزه و جهاد است و در اين راه احتياج به ايمان، ايثار، صبر و استقامت است.
با خداي خود پيمان بستم تا آخرين قطرة خونم، در راه حفظ و حراست اين انقلاب الهي يك آن آرام و قرار نگيرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلاي كلمهالله و بسط فرهنگ اسلامي تلاش نمايم، به همين سبب سلاح به شانه گرفتم و رو به جبهههاي خونين نمودم.
به خداي يكتا پناه مي برم, از آن عزيز مقتدر مدد و استعانت مي جويم, تا باري را كه به شانه گرفته ام با سربلندي و سرافرازي به مقصد برسانم .تنها به ياد خدا باشيد, به او پناه ببريد و توكل به خدا داشته باشيد.
با خداي خود پيمان بسته ام تا آخرين قطره خونم, در راه حفظ و حراست از اين انقلاب الهی يك آن آرام و قرار نگيرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلاي كلمه الله و بسط فرهنگ اسلامي تلاش نمايم به همين سبب سلاح بر شانه گرفته و به جبهه هاي خون و حماسه روي آورده ام.
ملت ما ملت معجزه گر قرآن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن به راه شهيدان و استعانت از درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي (عج) وصل نمايد و دراين تلاش پي گير مسلما" نصر خدا شامل حال مومنين است.
شهادت ,زيباترين , بالنده ترين و نغزترين كلام در تاريخ بشريت است. شهادت بهترين و روشن ترين معني حقيقي توحيد است و تاريخ تشيع خونين ترين و گوياترين تابلو نمايانگر شكوه و عظمت شهيد است.
كدام سپاهي در خارج دوره ديده است, هر چه دوره بود در همين جبهه هاي جنگ بود. درهمين گرد و خاك, كوه و دشت و گرماي سوزان و سرما بود. هر چه آموخت با خون بود . هرچه تجربه بود با خون بود.
پدر و مادر. من زندگي را دوست دارم, ولي نه آنقدر كه آلوده اش شوم و خويش را گم وفراموش كنم. علي وار زيستن و علي وار شهيد شدن, حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست مي دارم.
یا سید الشهداء
بنام حضرت دوست
وقتي اسم كربلا و امام حسين (ع) به گوش ننه نصرت خورد، دلش مثل پرندهاي شد كه در قفس زندانياش كردهاند. پايش را كرد توي يك كفش كه الاو بالله من هم بايد با تو بيايم.اين قصه براي سال هزاروسيصدوسيوچهار است. آن سالها مسافرت مثل حالا آسان نبود؛ آن هم براي زني كه يك بچه در شكم داشت. اما از قديم گفتهاند : « وقتي پاي عشق به ميان آيد، عقل راهش را ميكشد و ميرود.»
ننه نصرت عاشق بود. او سختي راه را به همراه مشهدي علياكبر تحمل كرد؛ اما وقتي به كربلا رسيد، بيماري او را از پاي انداخت و تازه متوجه شد كه چه كار خطرناكي انجام دادهاست.
پزشكها پساز معاينه سري تكان داده، گفتند: بچه زنده نميماند، همين حالا هم شايد مرده باشد. بهتر است به فكر نجات مادر بچه باشيم ...
همان جا بود كه غم عالم در دل ننه نصرت سنگيني كرد. او با دل شكسته رفت به زيارت قبرآقا امام حسين(ع) و با گريه وزاري گفت: « آقا بچهام تقصيري ندارد. اين من بودم كه به عشق تو سراز پا نشناخته پا درجاده خطر گذاشتم. اگر قرار است بچهام بهخاطر عشق من بميرد، چه بهتر كه من هم همراه او بميرم.»
ننه نصرت با چشماني پراز اشك و با دلي پراز غم به خواب رفت. در خواب، بانوي بزرگواري به سراغش آمد، نوزاد پسري به آغوش ننه نصرت داد و به او الهام كرد كه اسمش را محمّدابراهيم بگذارد.
ننه نصرت وقتي از خواب برخاست، اثري از درد و بيماري در خود نديد. باز هم نزد پزشكها رفت. آنها پس از معاينه، انگشت به دهان ماندند.
يك جور پدر و مادرها، امام حسين(ع) را در دل بچههايشان جا ميدهند. اينجور بچهها اگر در طول زندگي با عشق امام حسين(ع) زندگي كنند، اگر اجازه ندهند شمر به دلشان راه پيدا كند، آن وقت مثل ياران واقعي امام حسين(ع) ميجنگند، از مظلوم دفاع ميكنند و در راه خدا به شهادت ميرسند؛ درست مثل محمدابراهيم همّت.
محمدابراهيم در كودكي وقتي ميديد پدر ومادرش روبه قبله ميايستند و نماز ميخوانند؛ او هم مثل آنها نماز ميخواند، سورههاي كوچك قرآن را حفظ ميكرد و روزه كلهگنجشكي ميگرفت.
كمي كه بزرگتر شد، علاوه بر درسخواندن، گاهي دركار كشاورزي به پدرش كمك ميكرد و گاهي در مغازهاي به شاگردي ميپرداخت.
او دردانشسراي تربيت معلم ادامهتحصيل داد، سپس به خدمت زيرپرچم فراخوانده شد. روزهاي سربازي، روزهاي سرنوشتساز براي او بود. هم تلخ تلخ بود و هم شيرين شيرين. يكي از دستنشاندگان شاه بهنام «سرلشكرناجي»، فرماندهي لشكر توپخانه اصفهان را برعهدهداشت. محمدابراهيم هم مسؤول آشپزخانه همين لشكر بود.
خلاصه دوران خدمت سربازي سرآمد؛ درحالي كه محمدابراهيم آگاهتر از قبل شده بود. او هم شاه را شناخته بود و هم دستنشاندگان شاه را، هم امام و هم ياران امام را. از آن پس، او علاوه بر معلمي در روستا، در سطح شهر به روشنگري مردم ميپرداخت. يك روز خبر آوردند كه محمدابراهيم يك گوني پراز اعلاميه از قم آورده و در شهر پخش كرده است. سرلشكرناجي دستور دستگيري او را داد؛ اما او هيچگاه به دام نيفتاد. يك روز خبرآوردند كه محمدابراهيم مجسمه شاه را از ميدان شهر پايين كشيده. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما محمدابراهيم از چنگ مأموران شاه گريخت و براي ادامه مبارزه به شهرهاي ديگر رفت. از شهري به شهري ميرفت و به تبليغ نهضت امام خميني و آگاهي دادن به مردم ميپرداخت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او كمر همت بست تا بيش از پيش به مبارزه عليه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد. مدتي براي ياري مردم به روستاهاي محروم رفت. وقتي شنيد ضدانقلاب در شهرهاي كردنشين دست به جنايت زده است، به آنجا رفت وبه مبارزه پرداخت. چون از خود لياقت نشان داد، به فرمانداري سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.
محمدابراهيم همت در سن 26 سالگي به سفرحج رفت و از آن پس «حاج همت» لقب گرفت. حاج همت در چندعمليات، ضربات سختي به دشمنان اسلام وارد ساخت و درمدت زماني كم به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد.
او ابتدا به معاونت تيپ محمدرسول الله (ص) و سپس به فرماندهي همين تيپ ـ كه به لشكر تبديل شده بود ـ منصوب شد.
حاج همت پس از 28 سال زتدگي الهي، پس از 28 سال عشق به امام حسين(ع) مثل ياران امام حسين(ع) تا آخرين نفس جنگيد و مثل آنها مردانه به شهادت رسيد.
جزيره مجنون در اسفند 1362 و درعمليات خيبر به خون سرخ او رنگين شد و نام سردار بزرگ خيبر: «شهيدحاج محمدابراهيم همت» را براي هميشه در دلها جاودانه كرد.
وصيتنامه ی اول حاج همت
بسم الله الرحمن الرحيم
هرچه داريم از شهدا داريم و انقلاب حاصل خون شهيدان است.به تاريخ ۱۳۵۹/۱۰/۱۹ شمسی ساعت ۱۰/۱۰ شب چند سطری وصيتنامه می نويسم .
هرشب ستاره ای را به زمين می کشند و باز اين آسمان غمزده غرق ستاره است.
مادر جان ! می دانی تور را بسيار دوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان داشت .
مادر ! جهل حاکم بر يک جامعه انسان ها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل اين جهلند و شايد قرن ها طول بکشد که انسانی از سلاله ی پاکان زاييده شوند و بتوانند رهبری يک جامعه ی سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را دردست گيرد و امام تبلور سلاله ی ادامه دهندگان راه امامت و شهامت وشهادت است.
مادر جان ! به خاطر داری که من برای يک اطلاعيه ی امام حاضر بودم بميرم؟
کلام او الهام بخش روح پر فتوح اسلام در سينه و وجود گنديده ی من بوده وهست .
اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنندتا شايد خدا من روسياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد .
مادر جان ! من متنفر بودم وهستم از انسان های سازشکار و بی تفاوت و متاسفانه جوانان که شناخته کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گويند بسيارند .
ای کاش به خود می آمدند .
از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است به پا خيزيد و اسلام را و خود را دريابيد .
نظير انقلاب اسلامی ما در هيچ کجا پيدا نمی شود نه شرقی نه غربی.
اسلامی که : اسلامی ... ای کاش ملت های تحت فشار مثلث ( زور و زر و تزوير ) به خود می آمدند و آنها نيز پوزه استکبار را بر خاک می ماليدند.
مادر جان ! جامعه ی ما انقلاب کرده و چندين سال طول می کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسان ها بيرون برد ولی روشنفکران ما به اين انقلاب بسيار لطمه زدند زيرا نه آن را می شناختند و نه برايش زحمت و رنجی متحمل شده بودند. از هر طرف به اين نونهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند مقتدر است .اگر هدايت نشدند مسلما مجازات خواهند شد .
پدر و مادر من ! من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خويشتن را گم و فراموش کنم .
علی وار زيستن و علی وار شهيد شدن حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست دارم .
الگوی جاويد يک مومن از بند هوی و هوس رستن است و من اين الگو را نيز دوست داشتم .
شهدات در قاموس اسلام کاری ترين ضربات را بر پيکر ظلم و جور و شرک و الحاد می زند و خواهد زد و تاريخ اسلام اين را ثابت کرده است .
پدر ! ما فردا می رويم به جنگ با انسانها يی که چون کفار در صدر اسلام نمیدانند چرا و برای چه می جنگند جنگ با دموکرات يا در حقيقت آلت دست بعث بغدادعراق .
ببين ما به چه روزی افتاده ايم و استعمار چقدر جامعه ی ما را به لجن زار کشيده است ولی چاره ای نيست . اينها سد راه انقلاب اسلامی اند پس سد راه اسلام . بايد برداشته شوند تا راه تکامل طی شود .
مادر جان ! به خدا قسم اگر گريه کنی و به خاط من گريه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود . زينب وار زندگی کن و مرا نيز به خدا بسپار .
( اللهم ارزقنا توفيق الشهاده فی سبيلک )
اسلام دين مبارزه و جهاد است و در اين راه احتياج به ايمان و ايثار و استقامت است .
خواهران و برادرانم و همچنين پدرم ! مرا ببخشيد و از آنها می خواهم که راهم را ادامه دهند .
والسلام - محمد ابراهيم همت
ساعت ۱۵/۱۲ پاوه - اتاق تحقيقات سپاه
زندگی نامه
زندگی نامه شهید حاج محمد ابراهیم همــت

به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای معلّی و زیارت قبرسالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
محمد ابراهیم درسایه محبّت های پدر ومادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشتسر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوقالعادهای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست ميآورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای ميكرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری ميبخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین ميگوید: « هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برميگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگيها و مرارتها را از وجودم پاك ميكرد و اگر شبی او را نميدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود. »
اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث ميشد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند. این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سورهه ای كوچك را نیز حفظ كند.
دوران سربازی :
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرك تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشكر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارك رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفكر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد كه آنها هم اگر سعی كنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، ميتوانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشكر، وقتی كه از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عدهای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی ميكردند برایم گواراتر از این بود كه با چشمان خود ببینم كه چگونه این از خدا بيخبران فرمان ميدهند تا حرمت مقدس ترین فریضه دینمان را بشكنیم و تكلیف الهی را زیرپا بگذاریم. »
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفكر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از كتب ممنوعه (از نظر ساواك) دست یابد. مطالعه آن كتابها كه مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم ميشد تأثیر عمیق و سازندهای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش كمك شایانی كرد. مطالعه همان كتابها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد كه ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز كند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی ميكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بيباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی ميگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نميورزید.
با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد ميكرد.
سخنرانيهای پرشور و آتشین او علیه رژیم كه بدون مصلحت اندیشی انجام ميشد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای كه او شهربه شهر ميگشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی كه درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت كرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سكنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عكس العمل نشان ميدادند و ابراهیم احساس كرد كه برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در كشاندن مردم به خیابانها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و كوشش خود را افزایش داد تا اینكه در یكی از راهپیمایيهای پرشورمردمی، قطعنامه مهمی كه یكی از بندهای آن انحلال ساواك بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشكر معدوم «ناجی»، صادر گردید.
مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند كه این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال ميكرد تا اینكه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ره، به پیروزی رسید.
فعالیت های پس از پیروزی انقلاب:
پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی كمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله كسانی بود كه سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكیل داد.
درایت و نفوذ خانوادگی كه درشهر داشتند مكانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل كردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمنديها را رفع كردند.
به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی كه مجموعه سپاه سازمان پیدا كرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.
به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانهروزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذیت مردم ميپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاكسازی گردید.
از كارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت.
اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و كنارك (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت كرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در كردستان و مقابله با ضدانقلاب:
شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهایی از آن در چنگال گروهكهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توكل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بيامان و همه جانبهای را علیه عوامل استكبار جهانی و گروهك های خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را برآنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم كُرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گریه ميكردند و حتی تحصن نموده و نميخواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادت های او دربرخورد با گروهك های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری كه از یادداشت های آن شهید بهدست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا ديماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاكسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
گوشه ای از خاطرات كردستان به قلم شهید :
« در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همكاری بيدریغ سپاه نیرومند مریوان، پاكسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن بهانجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به كلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیهبخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یكصد تن به هلاكت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد.
پاسداران رشید با همت ومردانگی به زدودن ناپاكان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و كار این پاكسازی و زدودن جنایتكاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمّدرسول الله ص و با رمز «لااله الا الله» بهدست آمد.
در مبارزات بيامان یك ساله، 362 نفر از فریب خوردگان « دمكرات، كومله، فدایی و رزگاری» با همه سلاحهای مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسلیم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت، قدرت وتحرك آن ناپاكان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری كه تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندك مدتی آن منطقه آشو بخیز و ناامن كه میدان تكتازی اشرار شده بود به یك سرزمین امن تبدیل گردید. »
شهید همت و دفاع مقدس:
پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه كارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید.
او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم كل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله (ص) را تشكیل دهند.
در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از كل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات درمنطقه كوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهید همت در عملیات پیروزمند بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (ص) فعالیت و تلاش تحسین برانگیزی را در شكستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق ميتوان گفت كه او یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته اند و با اینكه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی كرد.
در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان كه مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت.
با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اكرم (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشكر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم ـ كه او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود كه شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را كه شامل لشكر 27 حضرت محمدرسول الله (ص) ، لشكر 31 عاشورا، لشكر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشكر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات كانيمانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نميشود.
صلابت، اقتدار و استقامت فراموشنشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشكر محمدرسولالله (ص) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتكهای شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب ميگردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود كه حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یكی از اظهاراتش گفته بود :
« ... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم كه از جزایر مجنون جز تلی خاكستر چیز دیگری باقی نیست! »
اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بيخوابيهای مكرر همچنان به ادای تكلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی برحفظجزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی ميگفت :
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش كشیم و قداست مكتبمان، مملكت و ناموسمان را پاسداری و حراست كنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینكه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، كه اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »
ویژگيهای برجسته شهید :
او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوهای برای دیگران بود كه جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و كسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش ميكرد و سختترین و مشكلترین مسؤولیت های نظامی را با كمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر ميپذیرفت.
سردار رحیم صفوی درباره وی چنین ميگوید :
« او انسانی بود كه برای خدا كار ميكرد و اخلاص در عمل از ویژگيهای بارز اوست. ایشان یكی از افراد درجه اولی بود كه همیشه مأموریت های سنگین برعهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالك اشتر بود كه با خضوع و خشوعی كه درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، درمقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الكفار، رحماء بینهم» بود. همت كسی بود كه برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا كرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امرولایت اعتقادكامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، كه عاقبت هم چنین كرد. همیشه سفارش ميكرد كه دستورات را باید موبهمو اجرا كرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ ميشد، از آن دفاع ميكرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف،عبادی و نیایشگر داشت. »
پدر بزرگوارش ميگوید :
« محمدابراهیم از سن 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز ونشیبهای سیاسی ونظامی، هرگز نمازش ترك نشد. روزی از یك سفرطولانی و خسته كننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگيهایش تا پگاه، به نماز ونیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای كاش به سراغم نمی آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نميگرفتی.»
این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا ونیایش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چیز مقدم ميشمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب كرده بود. آن چیزی كه برای او مطرح نبود خواب وخوراك و استراحت بود. هر زمان كه برای دیدار خانوادهاش به شهرضا ميرفت، درآنجا لحظهای از گره گشایی مشكلات و گرفتاريهای مردم بازنميایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلقالله بود.
شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود كه در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند كوچكتر خود را تنها یكبار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع ميسوخت و چونان چشمهساران درحال جوشش بود و یك آن از تحرك باز نميایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران ميبخشید و با همان كم، قانع بود و درپاسخ كسانی كه ميپرسیدند چرا لباس خود را كه به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ ميگفت: « من پنج سال است كه یك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است! »
او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یك مدیریت سالم در اداره كارها و نیروها. با وجود آنكه به مسائل عاطفی و نیز اصولمدیریت احترام ميگذاشت و عمل ميكرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه ميكرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. كسی را كه در انجام دستورات كوتاهی مينمود بازخواست ميكرد و كسی را كه خوب عمل ميكرد تشویق مينمود.
بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار ميرفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر كشورهای اسلامی بسیار مياندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.
از ویژگيهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان بركف بود. به بسیجیان عشق ميورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی ميكرد. « من خاك پای بسیجيها هم نميشوم. ای كاش من یك بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نميشدم.»
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت ميآوردند سؤال ميكرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را ميخورند یا خیر؟ و تا مطمئن نميشد دست به غذا نميزد.
شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأكید و توصیه داشت. او كه از روحیه ایثار واستقامت كمنظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقياش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه ميگفت، عمل ميكرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه ميگرفت. برای شهید همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است یا نه. همت یك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
نحوه شهادت :
شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت كرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید ميشویم ویا جزیره مجنون را نگه ميداریم.» رزمندگان لشكر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی كردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند، كه گلوله توپ در نزدیكی اش اصابت ميكند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اكبر زجاجی، دعوت حق را لبیك گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.
خاطراتی از شهید همت
خاطره ۱
هر وقت با او از ازدواج صحبت ميكردیم لبخند ميزد و ميگفت: "من همسری ميخواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است." فكر ميكردیم شوخی ميكند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین ميخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه ميگفت:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش ميپسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان ميگرفتیم اما مشكل عقربها حل نميشد. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه ميآمد و سپیدهدم از خانه خارج ميشد. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای میگرفت همین قدر كوتاه بود.
خاطره ۲
سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیهطلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران، كاظمي، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه ميداد. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود ميدانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود. ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت. ابراهیم در پست فرماندهی عملیاتها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت، بیست و پنج عملیات موفقیتآمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیريهایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست.
خاطره ۳
محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد. فرمانده لشكر او را مسوول آشپزخانه كرد. ماه مبارك رمضان از راه رسید. ابراهیم به بچهها خبر داد كسانیكه روزه ميگیرند ميتوانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. سرلشكر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد. خبر رسید كه سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید. ابراهیم فكری كرد و به دوستان خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند. كف آشپز خانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد. استخوان شكسته او تا مدتها عذابش میداد.
معلم فراری
دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت ميكنند.
بیشتر معلمها بجای اینكه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم ميزنند و با بچه ها صحبت ميكنند. آنها اینكار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینكار ميخواهند جای خالی معلم تاریخ را پر كنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود كه رفت جلوی صف و با یك سخنرانی داغ و كوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اینكه مأمورهای ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین كرده است.
یكی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد ميشود. درحاليكه دست و پایش را گم كرده ، هول هولكی خودش را به دفتر ميرساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را ميبیند، جا ميخورد.
ـ چی شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد : « جناب ذاكری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاكری، بچه ها ميگویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را ميشنود، مثل برق گرفته ها از جا ميپرد و وحشت زده ميپرسد : « چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم ميخواهد اینجا سخنرانی كند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها ميخواهی كار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نميكند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیدهاند. من هم با گوشهای خودم از بچهها شنیدهام.
آقای مدیر كه هول كرده، می گوید : « حالا كی قرار است، همچین غلطی بكند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان كه همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را ميرساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را ميزنیم بجای اینكه به كلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بكشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه ها و معلم ها غلط كردهاند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غیبت رد كن. ميروم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهی ميدهد امروز جایزه خوبی به من و تو ميرسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو ميرود.
از بلندگو، اسم كلاسها خوانده ميشود. بچه ها به جای رفتن كلاس، سرصف ميایستند. لحظاتی بعد، بیشتر كلاسها در حیاط مدرسه صف ميكشند.
آقای مدیر میكروفون را از ناظم ميگیرد و شروع ميكند به داد وهوار و خط و نشان كشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به كلاس ميروند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه ميافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز ميشود. همت وارد ميشود. همه صلوات ميفرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف ميرود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی ميكند. لحظهای بعد با صدای بلند شروع ميكند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشكر ناجی ميرسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینكه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینكه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشینهای نظامی برای حركت آماده ميشوند. راننده سرلشكر، در ماشین را باز ميكند و با احترام تعارف ميكند. سگ پشمالوی سرلشكر به داخل ماشین ميپرد. سرلشكر در حالی كه هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی ميكند سوار ميشود. راننده ، در را ميبندد. پشت فرمان مينشیند و با سرعت حركت ميكند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشكر راه ميافتند.
وقتی ماشینها به مدرسه ميرسند، صدای سخنرانی همت شنیده ميشود. سرلشكر از خوشحالی نميتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده ميشود، هفت تیرش را ميكشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش ميدهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم ميزند و به زمین وزمان فحش ميدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود ميآورد. سگ پشمالوی سرلشكر دواندوان وارد مدرسه ميشود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع ميشود اما به روی خودش نميآورد. لحظاتی بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه ميشود.
مدیر و ناظم، در حاليكه به نشانه احترام دولا و راست ميشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشكر ميرسانند و دست او را ميبوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالی كه به همت نگاه ميكند، نیشخند ميزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی ميكنند و آهسته از مدرسه خارج ميشوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم یكی یكی فرار ميكنند.
لحظهای بعد، همت می ماند و مأمورهایی كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالی قهقه ای ميزند و ميگوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه ميافتیم. »
همت به هرطرف نگاه ميكند، یك مأمور ميبیند. راه فراری نميیابد. یكی از مأمورها، دستهای او را بالا ميآورد. دیگری به هردو دستش دستبند ميزند.
همت مينشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق ميزند. یكی از مأمورها ميگوید: « چی شده؟ »
دیگری ميگوید: « حالش خراب شده. »
سرلشكر ميگوید: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق ميزند و استفراغ ميكند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار ميكشند. سرلشكر درحاليكه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم ميكشد و كنار ميكشد. با عصبانیت یك لگد به شكم سگ ميزند و فریاد ميكشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت كثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش از آنكه كسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه ميافتد. وقتی وارد دستشویی ميشود، در را از پشت قفل ميكند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار ميایستند.
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده ميشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافه هایشان را در هم ميكشند.
لحظات از پی هم ميگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نميشود. تنها صدای شرشر آب، سكوت را ميشكند. سرلشكر در راهرو قدم ميزند و به ساعتش نگاه ميكند. او كه حسابی كلافه شده، به مأمورها ميگوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی ميكند. »
یكی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نميشود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشویی را روی سرش خراب نكردهایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید ميكنند، اما صدایی شنیده نميشود. سرلشكر دستور ميدهد در را بشكنند. مأمورها هجوم ميآورند، با مشت و لگد به در ميكوبند و آن را ميشكنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشكر وقتی این صحنه را ميبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله ميكند. مدیر و ناظم كه هنوز به جایزه فكر ميكنند، در زیر مشت و لگد سرلشكر نقش زمین ميشوند.
شهید همت به روایت شهید آوینی

من هرگز اجازه نمی دهم که صدای
حــاج همـــت
در درونم گم شود اين سردار خيبر، قلعه قلب مرا نيز فتح کرده است.
شهيد سيد مرتضی آوينی
.jpg)

.jpg)









+ کارگردان : محمد درمنش


ما که ابراهیم همت داشتیم