از همه ی لشكرِ حاج همت، تنها چند نيروي خسته و ناتوان باقي مانده. امروز هفتمين روز عمليات خيبر است. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزاير مجنون را فتح كردند و كمر دشمن را شكستند. آنگاه دشمن هرچه درتوان داشت، به‍كار گرفت تا جزاير را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا امروز مقاومت كرده‍اند.

همه‍جا دود وآتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمين ازموج انفجار مثل گهواره، تكان مي‍خورد. آسمان جزاير را بجاي ابر دود فرا گرفته ... و هواي جزاير را بجاي اكسيژن، گاز شيميايي.

حاج‍همت پس از هفت‍شبانه‍روز بي‍خوابي، پس از هفت‍شبانه‍روز فرماندهي، حالا شده مثل خيمه‍اي كه ستون‍هايش را كشيده باشند. نه توان ايستادن دارد و نه توان نشستن ونه حتي توان گوشي بي‍سيم به دست گرفتن.

حاج‍همت لب مي‍جنباند؛ اما صدايش شنيده نمي‍شود. لب‍هاي او خشكيده، چشمانش گود افتاده. دكتر با تأسف سري تكان داده، مي‍گويد: ((اينطوري فايده‍اي ندارد. ما داريم دستي‍دستي حاج‍همت را به كشتن مي‍دهيم. حاجي بايد بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده. چند روزاست هيچي نخورده ...))

سيد آرام مي‍گويد:((خوب، سرُم ديگر وصل كن))
دكتر با ناراحتي مي‍گويد: (( آخر سرُم كه مشكلي را حل نمي‍كند. مگر انسان تا چند روز مي‍تواند با سرم سرپا بماند؟))
سيد كلافه مي‍گويد:(( چاره ديگري نيست. هيچ نيرويي نمي‍تواند حاج‍همت را راضي به ترك جبهه كند.))

دكتر با نگراني مي‍گويد: (( آخر تا كي ؟ ))

ـ تا وقتي نيرو برسد.

ـ اگر نيرو نرسد، چي ؟

سيد بغض آلود مي‍گويد: ((تا وقتي جان در بدن دارد. ))

ـ خوب به زور ببريمش عقب.

ـ حاجي گفته هركسي جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام كند، مديون است ... سرپل صراط، جلويش را مي‍گيرم.

دكتر كه كنجكاو شده، مي‍پرسد: ((مگر امام چي گفته ؟ ))

حاج‍همت به امام خميني فكر مي‍كند و كمي جان مي‍گيرد. سيد هنوز گوشي‍هاي بي‍سيم را جلوي دهان او گرفته. همت لب مي‍جنباند و حرف امام را تكرار مي‍كند : ((جزاير بايد حفظ شود. بچه ها حسين‍وار بجنگيد. ))

وقتي صداي همت به منطقه نبرد مخابره مي‍شود، نيروهاي بي‍ر‍مق دوباره جان مي‍گيرند، همه مي‍گويند؛ نبايد حرف امام زمين بماند. نبايد حاج‍همت، شرمنده امام شود.

دكتر سرمي ديگر به دست حاج‍همت وصل مي‍كند. سيد با خوشحالي مي‍گويد: ((ممنون حاجي! قربان نفس‍ات. بچه‍ها جان گرفتند. اگر تا رسيدن نيرو همين‍طوري با بچه‍ها حرف بزني، بچه‍ها مقاومت مي‍كنند. فقط كافي است صداي نفس‍هايت را بشنوند! ))

حاج‍همت به حرف سيد فكر مي‍كند: بچه‍ها جان گرفتند ... فقط كافي است صداي نفس‍هايت را بشنوند ... .

حالا كه صداي نفس‍هاي حاج‍همت به بچه‍ها جان مي‍دهد، حالا كه به جز صدا، چيز ديگري ندارد كه به كمك بچه‍ها بفرستد، چرا در اينجا نشسته است؟ چرا كاري نكند كه بچه‍ها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند ؟

سيد نمي‍داند چه فكرهايي در ذهن حاج‍همت شكل گرفته؛ تنها مي‍داند كه حال او از لحظه پيش خيلي بهتر شده؛ چرا كه حالا نيم‍خيز نشسته و با دقت بيشتري به عكس امام خيره شده است.

حاج همت به‍ياد حرف‍امام مي‍افتد، شيلنگ سرم را از دستش مي‍كشد و ازجا برمي‍خيزد. سيد كه از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده مي‍پرسد:((حاجي، حالت خوب شده!؟ ))

دكتر كه انگشت به دهان مانده، مي‍گويد : (( مراقبش باش، نخورد زمين))
سيد درحالي‍كه دست حاج همت را گرفته، با خوشحالي مي‍پرسد: ((كجا مي‍خواهي بروي؟ هركاري داري بگو من برايت انجام بدهم.))

حاج همت از سنگر فرماندهي خارج مي‍شود. سيد سايه به سايه همراهي‍اش مي‍كند.

ـ حاجي، بايست ببينم چي شده ؟

دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو مي‍رود. سيد، دست حاج‍همت را مي‍گيرد و نگه مي‍دارد. حاج همت، نگاه به چشمان سيد انداخته، بغض‍آلود مي‍گويد: «تو را به خدا، بگذار بروم سيد! »

سيد كه چيزي از حرف‍هاي او سر درنمي‍آورد، مي‍پرسد :(( كجا داري مي‍روي؟ من نبايد بدانم ؟ ))
ـ مي روم خط، خدا مرا طلبيده !

چشمان سيد از تعجب ونگراني گرد مي‍شود.

ـ خط، خط براي چي؟ تو فرمانده لشكري. بنشين تو سنگرت فرماندهي كن.

حاج‍همت سوار موتور مي‍شود و آن را روشن مي‍كند.

ـ كو لشكر؟ كدام لشكر ؟ ما فقط يك دسته نيرو تو خط داريم. يك دسته نيرو كه فرمانده لشكر نمي‍خواهد. فرمانده دسته مي‍خواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.

سيد جوابي براي حاج‍همت ندارد. تنها كاري كه مي‍تواند بكند، اين‍است كه دوان‍دوان به سنگر برمي‍گردد، يك سلاح مي‍آورد و عجولانه مي‍آيد و ترك موتور حاجهمت مي‍نشيند. لحظه‍اي بعد، موتور به تاخت حركت مي‍كند.

لحظاتي بعد گلوله‍اي آتشين در نزديكي موتور فرود مي‍آيد. موتور به سمتي پرتاب مي‍شود و حاج‍همت و سيد به سمتي ديگر. وقتي دود وغبار فرو مي‍نشيند، لكه هاي خون برزمين جزيره نمايان مي‍شود.

خبر حركت حاج‍همت به بچه‍هاي خط مخابره مي‍شود. بچه‍ها ديگر سرازپا نمي‍شناسند. مي‍جنگند و پيش مي‍روند تا وقتي حاج‍همت به خط مي‍رسد، شرمنده او نشوند.

خورشيد رفته‍رفته غروب مي‍كند و يك لشكر نيروي تازه نفس به خط مي‍آيد.

بچه ها از اينكه شرمنده حاج‍همت نشده‍اند؛ از اينكه حاج همت را نزد امام روسفيد كرده و نگذاشته‍اند حرف امام زمين بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرساي او سخت دلگيرند !

حاج همت

- با نگاه آخرينش خنده کرد ماندگان را تا ابد شرمنده کرد-