غزل حاج همت
تشنه تشنه سوختيم و طاقتي نمانده بود
از حماسه ها به جز جراحتي نمانده بود
آسمان شکست و ماه نخل را وداع کرد
صبح را دريغ و درد رغبتي نمانده بود
باز فتنه مي وزيد در مشام دشتها
فرصتي براي استراحتي نمانده بود
کوه مي گريخت خيبري دوباره مي رسيد
آه در قلندران جسارتي نمانده بود
يا که ذوالفقار در نيام قوم ما نبود
يا که بود و شور حاج همتي نمانده بود
کاش آخرين ستاره از محاق مي گذشت
يا به روش شعر من امانتي نمانده بود