سلام بر طلائيه هميشه بيدار و به سرداران بي سر شلمچه و دهلاويه ، سلام بر اهل عطش و آتش و شور بي مثال بچه هاي گردان اخلاص ، گردان عبدالله و ولي الله، لشگري بود به عظمت لشگر 5 نصر، کسي چه مي داند شايد اگر شيهه اسبان خفته شان را شنيده باشي ، شايد اگر از پشت خاکريز يا حتي موقعيت شهيد برونسي گذشته باشي ، قادر خواهي بود عظمت اين يلان را آشنا شوي ...
وقتي صداي پاي باران را مي شنوم ، وقتي که «محمود» که هنوز صورتش از محاسن سرشار نشده بود و جلفي کودکانه اش را به رخ هر آشنا و غيرآشنايي مي نماياند ، من بودم و تويي که با يک هزار عشق و شور و عاطفه نجوا مي کردي ، محمود هم مثل داوود و کاظم و احمد ، حرفهايي داشتند که شنيدني بود آنها تا صبح پشت خاکريز براي خودشان حرف داشتند ، از قرار روز بعد ، از گپ و گفت و گوهايي حرف مي زدند که باورت نمي شد يعني به قول شهيد آويني معرفتي مي خواست درک و هضم آن حرفها ، امروز ناگهان يکي از بچه ها گفت : امروز آغاز هفته بسيج است ! راستش يکه هم نتوانستم بخورم !! هفته بسيج ! يعني چه ؟ مگر عظمت آن روزها با يک هفته هم گفته مي شود و معرفتش هست که بگوييم و چه کسي قرار است بشنود ؟
مگر همه محمود و داوود را مي شناختند ؟ مگر کسي هست که بتواند شب زنده داري هاي احمد و کاظم را براي ما تبيين کند ؟ راستي به پير به پيغمبر کسي مي تواند حرفي بزند که چاره اين لحظه ها را براي همچون مني تعريف کند ؟ راستي مي شود کسي بيايد و ادعاي پيامبري امتي را بکند که کسي در آن امت ديگر احمد و کاظم را نمي شناسد و محمود و داوود را از خاطرها دور و دورتر کرده و ... چه رسد به اين که بخواهد از جانماز سبز و عطردارش ، عطر گل محمدي اش برايم وا گويه کند ! نه به خدا قسم نمي بينم ، نمي توانم شايد بهتر از آنها را بشناسم و قرار نيست هم بشناسم ، خدا کند که عاقبت بتوانم حرف و حديثي را که لايق چفيه و پيشاني بند يا زهرا (س) باشد بشنوم ، خدايا به راستي که وحشت تنهايي ام کشت ، کسي با قصه من آشنا نيست ، خدايا اين مردمان را چه مي شود نکند که بازهم مثل هميشه اين ايراد من است که همه را دور از دسترس مي بينم و خودم را در دو راهي سنگر کمين و سه راه حسينيه سرگردان ! کاش امشب هم باران ببارد ، کاش لايه هاي ترديد مرا باز هم شستشويي ديگر دهد...
زير کوه شوشدار نرسيده يا مشرف به شهر ايلام ، به محمود گفتم کجايي ؟ گفت قرار بود کجا باشم ؟ از حلبچه مي آييم و به شلمچه مي رويم ! گفتم شلمچه يعني چي ؟ گفت : اگر باران ببارد به تو خواهم گفت ... گفتم نمي فهمم ! گفت مهم نيست! گفتم محمود بزرگي کن و بگو ... گفت : چارقد گلدار سبز و بنفش بي بي رو ديدي ؟ که وقتي مي خواست نماز بخونه به سرش مي بست ؟ گفتم خب آره ، تازه مي ديدم که تو شيطوني مي کردي و مي رفتي گلبرگهاي زرد توي جانمازش رو ورمي داشتي ، طفلي بي بي که سن و سالي ازش گذشته بود نمي تونست دنبالت بدوه! در مي رفتي ... محمود گفت : اوه ! نگو ديگه ، مي دونم ، خجالت مي کشم ، پيرزن در حق همه مادري کرد ، در حق من ، در حق تو و آبجي و حتي همسايه هامون ! گفتم محمود چرا بايد بارون بباره ؟ خنديد . گفتم : بايد بگي ، تبسمي کرد ...
وقتي که خبر شهادت محمود رو شنيدم ، وقتي زورکي به شهر برگشتم تازه دو روز از قطعنامه گذشته بود! حجله محمود رو ديدم ، توي مزار شهدا خاکش خيلي از احمد و کاظم و داوود دور نيست يعني مي شه بازهم ازش بپرسم ؟ بپرسم چرا به شلمچه اين جوري نيگاه مي کرد ؟
از شما چه پنهون يه سر اوايل سال نو بود رفتيم شلمچه ! 10 يا 12 سال از جنگ گذشته بود ، خاکريزي رو که خودمون بوديم و بچه ها پيدا نکردم ... اما به محض سال تحويل ؛ آسمون اخمهاش رو توي هم کرد ... بارون گرفت ... غباري توي هوا جمع شد ! عجيب تر اين که هر کار کردم دنبال گروه برم نتونستم ، نشستم و زل زدم به ابرها و حس کردم اينجا اصلا سوت و کور نيست ! اينجا زير هر کلوخي رمز و رازي خفته و سربه مهر مونده! يه نيگا به سمت سه راه کردم ، عطر جانماز خدا بيامرز بي بي رو حس کردم ، داد زدم محمود! محمود اينجايي ؟ کسي جوابمو نداد اما توي اون شرايط خيلي چيزا شنيدم ، ديدم و لمس کردم ، عطري داشت ...
راستي شما براي توصيف بوي عطر و گلاب از چه کلماتي استفاده مي کنين ؟ مي شه بگين تا براتون از شلمچه بگم ؟ از داوود و کاظم و بر و بچه هاي گردان اخلاص ، گردان عبدالله و ولي الله تعريف کنم ، برم از بچه هاي فرومندي بگم و شجيعي ، واستون از خاکريز بگم و موقعيت شهيد برونسي و فاضل الحسيني ، راستي مي دونين محمود آرزوش چي بود ؟ مي تونين حدس بزنين ؟
بسيج اون روزها يه سري کلمات و جمله هاي خاصي رو مي طلبيد که صداش کني ، کار هرکسي نبود ، خود بچه ها هم مي دونن موقع جنگ لباس خاکيش به هزار تا طاقه سلطوني مي ارزيد ، راستي چي شد که امروز نمي شه ديگه با اون لباسها پز داد ؟