××لحظاتي در ديار شهداء ××
دوباره دلت گرفته بود و فضاي سنگين شهر گلويت را ميفشرد.
دوباره دلت تنگ ياران بود و بيقرار دوريشان.
خودت را به ميهمانيشان دعوت ميكني.
دوباره به ياد دوستاني ميافتي كه هيچكدامشان را از نزديك درك نكردهاي و نديدهاي، ولي وقتي
بر كنار
مزار نورانيشان ميروي و بر عكسهاي بيآلايششان نگاهي مياندازي، مثل اين است كه با
تكتكشان
ساليان سال همراه و همراز بودهاي.
وقتي به چشمان پر فروغشان مينگري، غم و غصه و غربت شهر به يكباره از جسم و روحت رخت
ميبندد.
چه سّري است در اين نگاههاي نافذ كه تلاطم قلبت را نيز دو چندان ميكند؟
خودت هم نميداني.
اين چه الفتي است ميان دل تو و آن نگاهها.
نديده عاشقشاني و نشناخته مريدشان.
نميداني... ، خداكند كه تو را به مريدي پذيرفته باشند.
با نگاهت التماسشان ميكني و سفرهي دل آشوب زدهات را برايشان ميگشايي.
از غربت كوچه و بازار ميگويي و از جايخاليشان.
از ارزشهايي ميگويي كه چه آسان در پيچ و خم روزمرگيمان به فراموشي سپردهايم.
از نامرديها و نامردميها ميگويي.
از آناني ميگويي كه چه ناجوانمردانه در پيشگاه شهداء و عاشقان شهداء، همه آن چيزي را كه از
گذشت و مردانگيشان به يادگار مانده، به سخره گرفتهاند.
از دوستان ناداني ميگويي كه نا آگاهانه خنجر از پشت به آرمان شهداء ميزنند.
...
از نيمه شعبان ميگويي و از كساني كه در اين روز به ياد همه چيز و همه كس بودند، جز صاحب آن روز.
از غربت آقا ميگويي و از صبر زيبايش.
از بغض فرو خورده درد آشنايان ديار غريبستان ميگويي، كه چون مقتداي خود صبر پيشه كردهاند.
ميگويي و ميگويي و ميگويي.
...
خجالت ميكشي، زبان در كام ميگيري، سر به گريبان فرو ميبري و با سكوت خود با شهداء درد دل
ميكني.
...
سكوت نيمه شب حال و هواي ديگري به ديار ملكوتيان داده است.
دلت را به دست نسيم شهداء ميسپاري و گوشَت را به آواي نسيم... ، تا شايد بتواني لحظهاي در
روياي خود، به كنار سنگرهايشان در ارتفاعات الله اكبر و بازيدراز و پاوه پرواز كني...
يا به كنار سجادهاي كه در ميان رملهاي فكه پهن شده است نزديك شوي...
يا به كنار آن قبرهاي كنده شده، در گوشهاي از بيابان بهشتي شلمچه بروي و نوجواني كه از خوف خدا،
دردل شب، به راز و نياز مشغول است ببيني...
شايد بتواني نواي زيارت عاشورايشان، نواي «الهي العفو» شان و نواي «اللّهم رزقنا توفيق الشهادة»
شان را بشنوي.
تا شايد لحظهاي در كنار قواصان خط شكني كه با ذكر يا زهراء(س) و يا مهدي(عج) به آب ميزدند و در
تاريكي شب در بين امواج خروشان اروند به پيش ميرفتند فيض حضور داشته باشي.
و حتي شايد لياقت داشتي و توانستي، درد دلي كه با مهدي فاطمه مي كنند را نيز بشنوي.
خدا ميداند كه چه گفتند با مهدي فاطمه كه درك حضورش را برايشان به ارمغان آورد...
...
صداي هق هق گريهاي را ميشنوي و نواي درد دل، دلسوختهاي با معشوق.
...
آيا رويايت به حقيقت پيوسته است؟
آيا اين زمزمه شهداست كه آرزوي شنيدنش را داشتي؟
...
چشمانت را باز ميكني.
سرت را بالا ميآوري...
آنسوتر... ، آن گوشه تاريك قطعه شهداي گمنام... ، آنجايي كه نور مهتاب جلوهاي آسماني به آن داده
است، توجهت را به خود جلب ميكند.
چند نوجوان 15- 16 ساله، در كنار هم نشستهاند و حديث دلدادگي با محبوب سر دادهاند.
...
آرام و آهسته به نزديكشان ميروي.
نميخواهي كه حضور تو جمع معنويشان را به هم بزند.
در كنار قبر شهيدي گمنام، قدمهايت سست ميشود.
آرام ميگيري و به نظاره عشق بازيشان با خدا مينشيني.
...
رويايت به حقيقت پيوسته است.
...
درست است كه نجواي شبانه شهداء را نشنيدهاي و شور و شوق دلدادگيشان را از نزديك نديدهاي.
اما...
اما در اين دل شب و در كنار شهيداني كه براي نشان خود گمنامي را برگزيدهاند، جواناني را ميبيني كه
چه خالصانه و چه عاشقانه محبوب را ميجويند و چه زيبا از خدا، قرب الي الله را با شهادت طلب
ميكنند و شهداء را واسطه اين تمناي خود قرار ميدهند...
يوسف زهراء را ميخوانند و عهدي ابدي با او ميبندند و سربازيش را آرزو ميكنند.
...
اشك، در چشمانت حلقه ميزند.
بغضي سنگين، گلويت را ميفشارد.
... و رها ميكني اين اشك و اين بغض را.
...
به حال و هوايشان غبطه ميخوري و افسوس به خاطر غفلت خود و تعجب از اينكه هنوز هستند،
كساني كه گوي سبقت از عارفان و زاهدان سپيد موي ربودهاند.
...
بانگ اذان صبح تلألو صبح اميد را به نمايش ميگذارد و به يادمان ميآورد كه بايد منتظر باشيم.
منتظر صبحي كه آن يار سفر كرده خواهد آمد و در جستجوي ياران خويش نواي «هل من ناصر ينصرني»
سر خواهد داد، صبحي كه شايد همين فردا باشد.
آري... شايد همين فردا.
آيا ميتوانيم ندايش را لبيك گوييم.
خود دانيم و خداي خود.