اي خوشا بيداري...

خواب بودم، همهي چلچلهها کوچيدند.
بال من بسته نبود؛
لحظهاي صبر نکردند آنان، تا که بيدار شوم؛
پرزنان، ذوق کنان با همه همراه شوم؛
غفلتي برد به زنجير مرا؛ من و تقديرِ مرا
باز ماندم از راه.
بي گمان چلچلهها در راهند....
مست و مدهوشِ وصال يارند
چشمشان سوي بهار
-گرچه رنجور و نزار-
چو ببينند از دور
مقدم سبز بهار،
شب فرسوده و دلگير پر از نور شود
رنج راه و غم و اندوه فراموش شود
اي خدا بوي بهار!
اي خدا مقدمِ يار!
من غفلت زده و خواب چه دلگير شوم
دور از چلچلهها، سست و زمين گير شوم
اي خوشا بيداري!
اي خوشا هوشياري!
مرگ بر خواب و نفرين بر خواب...
کاشکي زورق چشمان تو را ميديدم
کاشکي خواب نميبودم و از اين زندان
ميپريدم به فراز
همره بالِ نسيم
همه جا ميرفتم
هر که را ميديدم
از تو ميپرسيدم
تا که مييافتمت، پيش تو ميماندم
در حريرِ نفسِ گرمِ وصال، قصهها ميگفتم...
شکوههاي بسيار
از شب سرد خزان
از کمند صيّاد
از غم و درد فراق.
***
برسانيد سلام اي ياران
حاليا از منٍ زار
به بهارِ در راه
به شکوفه، به انار،
به گل نرگسِ من، ميهمانِ دلِ من
باز ميخوانم و ميگويم من
مرگ بر خواب و نفرين بر خواب
مرگ بر خواب و نفرين بر خواب...