از خانه بیرون آمد . از سوز هوا چادرش را تنگ تر به خود پیچاند. وقتی آن لباس ها را در تن همسر خود می دید احساس می کرد بیشتر دوستش دارد. آن روز چقدر عجله داشت با آن پوتین های کهنه و گشاد. حاجی بر گشت نگاهش کرد و رفت توی ماشین اما خیلی حرف ها توی این نگاه بود در دلش حس عجیبی داشت اما با خودش گفت:« برمی گردد....مثل همیشه آنقدر دعا می کنم تا بر گردد...» حالا از زبان خودش بشنوید: «شب خواب آشفته ای داشتم اصلا نمی دانم از چی میتر سیدم. خواب دیدم رفتم جلوی آینه دیدم تموم موهای سرم سفید شده پیر شدم. یهو از خواب بر خواستم دیدم طوفان شده ! از خواهرم پرسیدم امشب طوفان عجیبی است ولی او با کمال خونسردی گفت:اتفاقا هوا صاف است!! اصلا باد نمی آید!! این خواب ها مرا میترساند. فردا که برای کاری به اصفهان رفتم خبر را داخل مینی بوس شنیدم.» چه کار کرد؟ داد زد؟ گریه کرد؟نه ...نه انگار کوهی رو سرش خراب شد مسافرای مینی بوس دستها شو گرفتن که به سر و صورتش نزنه... اما میگفت:«مگه نشنیدید شوهرمه ...شوهر که نبود.. همیشه تو زندگی برام یه رقیب بود.. آخر هم زدو برد. بهش گفته بودم ... قسمش داده بودم که هر وقت خواست بره ما را هم ببره اما گذاشت و رفت.همیشه بهش می گفتم اگه ما را با خودت نبری گوشت رو میبرم اما حالا کشوی سرد خانه را باز میکند و می بیند اصلا سری در بدنش نمانده که گوش داشته باشد..» از آن موقع تا حالا سال ها میگذرد... از چنین انسانی با این همه اخلاص نام یک اتوبان مانده و عشق چند تا بچه حزب اللهی... از ما چی می مونه؟