انگشت شهید همت

حتما اكثر شما اين عكس معروف شهيد همت رو ديديد!


عكس زيبايي است مثل همه عكسهاي شهداء...اما قصد من از بيان اين مطلب چيز ديگري است.
نمي دونم تا حالا اين جمله شهيد همت رو ه شنيديد يا نه؟
((در مكه از خدا چند چيز خواستم؛... آخر هم دعا كردم نه اسير شوم، نه جانباز.اسارت وجانبازي ايمان زيادي مي‍خواهد كه من آن را در خود نمي‍بينم. من از خدا خواستم فقط وقتي جزو اولياءالله قرار گرفتم ـ عين همين لفظ را گفت ـ درجا شهيد شوم.))

شنيده بودم كه همين طور هم شده بود يعنی تا زمان شهادت تو هيچ عملياتي بر اثر اصابت گلوله و تركش و...زخمي نشده بوده.اما اين سوال برام بود كه با اين حال پس چرا توي اين عكس حاجي انگشت شصتشون باند پيچي شده و جوابي هم براش نداشتم.
تا همين امسال تو دو كوهه يه شب كه داشتيم از ساختمانها بازديد مي كرديم و به اتاق شهيد همت رسيديم راوي كاروان اشاره به اين نكته كردند و به عنوان يه خاطره از شهيد برامون تعريف كردند كه؛

((توي سنگر نشته بودم و به كارهاي خودم مي رسيدم كه يه دفعه ديدم حاجي وارد شد اولش به نظر عادي مي اومد اما وقتي ديدم محكم انگشتشو تو دستاش گرفته و به خودش مي پيچه فهميدم كه اتفاقي براش افتاده.ازش پرسيدم چي شده؟ گفت:هيچي فقط دكتر را خبر كن.منم كه مي دونستم درد زيادي مي كشه سريع رفتم و دكتر رو خبر كردم.دكتر اومد و انگشتشو معاينه كرد و بعد فهيميديم انگشت شصت حاجي دَر رفته.بعد از اينكه انگشتشو باند پيچي كردند،رفتم و ازش علت اين حادثه را پرسيدم.اول تفره مي رفت اما با اصرار من قضيه اش را برايم تعريف كرد كه از اين قرار بوده:
وقتي حاجي سخنراني اش براي بچه ها تمام شده بود بچه ها از سر علاقه و عشقي كه به حاجي داشتند طبق معمول مي ريزند سر حاجي تا ببوسنش و ابراز محبت كنند.يكي از بچه ها كه قصد داشته دست حاجي رو ببوسه انگشت حاجي رو تو دستش مي گيره و وقتي مي خواسته دسشو ببوسه انگشت و به طرف خودش مي كشه كه باعث ميشه انگشت حاجي كشيده شده و از جا در بره.اما حاجي تو جمعيت اين درد و به روي خودش نمياره تا مبادا اون نيرو متوجه كارش بشه و جلوي حاجي شرمنده بشه به همين خاطر خونسردانه از جمعيت بيرون ميآد و به طرف سنگر مي ره تا كسي از ماجرا بويي نبره.))

اونايي كه صاف و پاك اند                   بـي ريا مثال خاك اند

 دلشون به شـور و ِشينـــه                  عشقشون فقط حسينه

کردستان و حاج همت

شهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهايي از آن در چنگال گروهكهاي مزدور گرفتار شده بود اعزام گرديد. ايشان با توكل به خدا و عزمي راسخ مبارزه بي‌‌امان و همه جانبه‌اي را عليه عوامل استكبار جهاني و گروهكهاي خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروك كرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان مي‌داد. تا جايي كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گريه مي‌كردند و حتي تحصن نموده و نمي‌خواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادتهاي او در برخورد با گروهكهاي ياغي قابل تحسين و ستايش است. براساس آماري كه از يادداشتهاي آن شهيد به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دي ماه 1360 (با فرماندهي مدبرانه او)، 25 عمليات موفق در خصوص پاكسازي روستاها از وجود اشرار، آزادسازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ارتش بعث داشته است.

گوشه‌اي از خاطرات كردستان به قلم شهيد

در هفدهم مهرماه 1360 با عنايت خداي منان و همكاري بي‌دريغ سپاه نيرومند، مريوان، پاكسازي منطقة (اورامان) با هفت روستاي محروم آن را به انجام رساند و به خواست خدا و امدادهاي غيبي (حزب رزگاري) به كلي از بين رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سيه بخت، تسليم قواي اسلام گرديدند. يكصدتن به هلاكت رسيدند و بيش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهيان توانمند اسلام افتاد.
پاسداران رشيد با همت و مردانگي به زدودن ناپاكان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و كار اين پاكسازي و زدودن جنايتكاران پست، تا مرز عراق ادامه يافت
.
اين پيروزي و دشمن سوزي، در عمليات بزرگ و بالندة محمد رسول‌الله (ص) و با رمز (لااله الاالله) به دست آمد
.
در مبارزات بي‌امان يكساله، 362 نفر از فريب‌خوردگان (دمكرات، كومله، فدايي و رزگاري، با همة سلاحهاي مخرب و آتشين خود تسليم سپاه پاوه شدند و امان‌نامه دريافت نمودند
.
همزمان با تسليم شدن آنان، 44 سرباز و درجه‌دار عراقي نيز به آغوش پرمهر سپاه اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال يافتند
.
منطقة پاوه و نوسود به جهنمي هستي‌سوز براي اشرار خدانشناس تبديل گشت؛ قدرت و تحرك آن ناپاكان ديوسيرت رو به اضمحلال و نابودي گذاشت. به طوري كه تسليم و فرار را تنها راه نجات خود يافتند. در اندك مدتي آن منطقه آشوب‌خيز و ناامن كه ميدان تركتازي اشرار شده بود به يك سرزمين امن تبديل گرديد.

موقعی که دیگه حس و حال نداشته باشی !

مواظب باشید !!! موقعی که این خاطره رو می خونید واقعاً حال آدم گرفته می شه ، اگه طاقت خوندن اون رو دارید ، بخونید

از همه ي لشكرِ حاج همت، تنها چند نيروي خسته و ناتوان باقي مانده. امروز هفتمين روز عمليات خيبر است. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزاير مجنون را فتح كردند و كمر دشمن را شكستند. آنگاه دشمن هرچه درتوان داشت، به كار گرفت تا جزاير را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا امروز مقاومت كرده اند.

همه‍جا دود وآتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمين ازموج انفجار مثل گهواره، تكان مي‍خورد. آسمان جزاير را بجاي ابر دود فرا گرفته ... و هواي جزاير را بجاي اكسيژن، گاز شيميايي.

حاج‍همت پس از هفت‍شبانه‍روز بي‍خوابي، پس از هفت‍شبانه‍روز فرماندهي، حالا شده مثل خيمه‍اي كه ستون‍هايش را كشيده باشند. نه توان ايستادن دارد و نه توان نشستن ونه حتي توان گوشي بي‍سيم به دست گرفتن.

حاج‍همت لب مي‍جنباند؛ اما صدايش شنيده نمي‍شود. لب‍هاي او خشكيده، چشمانش گود افتاده. دكتر با تأسف سري تكان داده، مي‍گويد: «اينطوري فايده‍اي ندارد. ما داريم دستي‍دستي حاج‍همت را به كشتن مي‍دهيم. حاجي بايد بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده. چند روزاست هيچي نخورده ...»

سيد آرام مي‍گويد: « خوب، سرُم ديگر وصل كن

دكتر با ناراحتي مي‍گويد: « آخر سرُم كه مشكلي را حل نمي‍كند. مگر انسان تا چند روز مي‍تواند با سرم سرپا بماند؟»

سيد كلافه مي‍گويد:« چاره ديگري نيست. هيچ نيرويي نمي‍تواند حاج‍همت را راضي به ترك جبهه كند

دكتر با نگراني مي‍گويد: « آخر تا كي ؟ »

ـ تا وقتي نيرو برسد.

ـ اگر نيرو نرسد، چي ؟

سيد بغض آلود مي‍گويد: «تا وقتي جان در بدن دارد. »

ـ خوب به زور ببريمش عقب.

ـ حاجي گفته هركسي جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام كند، مديون است ... سرپل صراط، جلويش را مي‍گيرم.

دكتر كه كنجكاو شده، مي‍پرسد: «مگر امام چي گفته ؟ »

حاج‍همت به امام خميني فكر مي‍كند و كمي جان مي‍گيرد. سيد هنوز گوشي‍هاي بي‍سيم را جلوي دهان او گرفته. همت لب مي‍جنباند و حرف امام را تكرار مي‍كند : «جزاير بايد حفظ شود. بچه‍ها حسين‍وار بجنگيد. »

وقتي صداي همت به منطقه نبرد مخابره مي‍شود، نيروهاي بي‍ر‍مق دوباره جان مي‍گيرند، همه مي‍گويند؛ نبايد حرف امام زمين بماند. نبايد حاج‍همت، شرمنده امام شود.

دكتر سرمي ديگر به دست حاج‍همت وصل مي‍كند. سيد با خوشحالي مي‍گويد: «ممنون حاجي! قربان نفس‍ات. بچه‍ها جان گرفتند. اگر تا رسيدن نيرو همين‍طوري با بچه‍ها حرف بزني، بچه‍ها مقاومت مي‍كنند. فقط كافي است صداي نفس‍هايت را بشنوند! »

حاج‍همت به حرف سيد فكر مي‍كند: بچه‍ها جان گرفتند ... فقط كافي است صداي نفس‍هايت را بشنوند ... .

حالا كه صداي نفس‍هاي حاج‍همت به بچه‍ها جان مي‍دهد، حالا كه به جز صدا، چيز ديگري ندارد كه به كمك بچه‍ها بفرستد، چرا در اينجا نشسته است؟ چرا كاري نكند كه بچه‍ها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند ؟

سيد نمي‍داند چه فكرهايي در ذهن حاج‍همت شكل گرفته؛ تنها مي‍داند كه حال او از لحظه پيش خيلي بهتر شده؛ چرا كه حالا نيم‍خيز نشسته و با دقت بيشتري به عكس امام خيره شده است.

حاج همت به‍ياد حرف‍امام مي‍افتد، شيلنگ سرم را از دستش مي‍كشد و ازجا برمي‍خيزد. سيد كه از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده مي‍پرسد: « حاجي، حالت خوب شده!؟ »

دكتر كه انگشت به دهان مانده، مي‍گويد : « مراقبش باش، نخورد زمين. »

سيد درحالي‍كه دست حاج همت را گرفته، با خوشحالي مي‍پرسد: «كجا مي‍خواهي بروي؟ هركاري داري بگو من برايت انجام بدهم. »

حاج همت از سنگر فرماندهي خارج مي‍شود. سيد سايه به سايه همراهي‍اش مي‍كند.

ـ حاجي، بايست ببينم چي شده ؟

دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو مي‍رود. سيد، دست حاج‍همت را مي‍گيرد و نگه مي‍دارد. حاج همت، نگاه به چشمان سيد انداخته، بغض‍آلود مي‍گويد: «تو را به خدا، بگذار بروم سيد! »

سيد كه چيزي از حرف‍هاي او سر درنمي‍آورد، مي‍پرسد : «كجا داري مي‍روي؟ من نبايد بدانم ؟ »

ـ مي روم خط، خدا مرا طلبيده !

چشمان سيد از تعجب ونگراني گرد مي‍شود.

ـ خط، خط براي چي؟ تو فرمانده لشكري. بنشين تو سنگرت فرماندهي كن. »

حاج‍همت سوار موتور مي‍شود و آن را روشن مي‍كند.

ـ كو لشكر؟ كدام لشكر ؟ ما فقط يك دسته نيرو تو خط داريم. يك دسته نيرو كه فرمانده لشكر نمي‍خواهد. فرمانده دسته مي‍خواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.

سيد جوابي براي حاج‍همت ندارد. تنها كاري كه مي‍تواند بكند، اين‍است كه دوان‍دوان به سنگر برمي‍گردد، يك سلاح مي‍آورد و عجولانه مي‍آيد و ترك موتور حاجهمت مي‍نشيند. لحظه‍اي بعد، موتور به تاخت حركت مي‍كند.

لحظاتي بعد گلوله‍اي آتشين در نزديكي موتور فرود مي‍آيد. موتور به سمتي پرتاب مي‍شود و حاج‍همت و سيد به سمتي ديگر. وقتي دود وغبار فرو مي‍نشيند، لكه هاي خون برزمين جزيره نمايان مي‍شود.

خبر حركت حاج‍همت به بچه‍هاي خط مخابره مي‍شود. بچه‍ها ديگر سرازپا نمي‍شناسند. مي‍جنگند و پيش مي‍روند تا وقتي حاج‍همت به خط مي‍رسد، شرمنده او نشوند.

خورشيد رفته‍رفته غروب مي‍كند و يك لشكر نيروي تازه نفس به خط مي‍آيد.

بچه‍ها از اينكه شرمنده حاج‍همت نشده‍اند؛ از اينكه حاج همت را نزد امام روسفيد كرده و نگذاشته‍اند حرف امام زمين بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرساي او سخت دلگيرند !

معلم فراری

به نظر من اگه این خاطره رو نخونی ضرر می کنی !!!

بچه های مدرسه درگوشي باهم صحبت مي‍كنند.

بيشترمعلم‍ها بجاي اينكه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، درحياط مدرسه قدم مي‍زنند و با بچه ها صحبت مي‍كنند. آنها اين‍كار را از معلم تاريخ ياد گرفته اند. با اين كار مي خواهند جاي خالي معلم تاريخ را پر كنند.

معلم تاريخ چند روزي است فراري شده. چند روز پيش بود كه رفت جلوي صف و با يك سخنراني داغ و كوبنده، جنايت هاي شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.

حالا سرلشكر ناجي براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است.

يكي از بچه ها، درگوشي با ناظم صحبت مي‍كند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد مي شود. درحالي‍كه دست و پايش را گم كرده ، هول هولكي خودش را به دفتر مي رساند. مدير وقتي رنگ و روي او را مي بيند، جا مي خورد.

ـ چي‍شده، فاتحي ؟

ناظم آب دهانش را قورت مي دهد و جواب مي‍دهد : « جناب ذاكري، بچه ها ... بچه ها ... »

ـ جان بكن، بگو ببينم چي شده ؟

ـ جناب ذاكري، بچه ها مي گويند باز هم معلم تاريخ ...

آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را مي شنود، مثل برق گرفته ها از جا مي پرد و وحشت زده مي پرسد : « چي گفتي، معلم تاريخ ؟! منظورت همت است ؟ »

ـ همت باز هم مي خواهد اينجا سخنراني كند.

ـ ببند آن دهنت را. با اين حرف‍ها مي خواهي كار دستمان بدهي؟ همت فراري است، مي فهمي؟ او جرأت نمي‍كند پايش را تو اين مدرسه بگذارد.

ـ جناب ذاكري، بچه ها با گوش هاي خودشان از دهن معلم ها شنيده اند. من هم با گوش هاي خودم از بچه ها شنيده ام.

آقاي مدير كه هول كرده، مي گويد : « حالا كي قرار است، همچين غلطي بكند ؟ »

ـ همين حالا !

ـ آخر الان كه همت اينجا نيست !

_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را مي رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتي زنگ را مي زنيم بجاي اينكه به كلاس بروند، تو حياط مدرسه صف بكشند براي شنيدن سخنراني او.

ـ بچه ها و معلم ها غلط كرده اند. تو هم نمي خواهد زنگ را بزني. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غيبت رد كن. مي روم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهي مي دهد امروز جايزه خوبي به من و تو مي رسد!

ناظم با خوشحالي به طرف بلندگو مي رود.

از بلندگو، اسم كلاس ها خوانده مي شود. بچه ها به جاي رفتن كلاس، سرصف مي ايستند. لحظاتي بعد، بيشتر كلاس‍ها در حياط مدرسه صف مي كشند.

آقاي مدير ميكروفون را از ناظم مي گيرد و شروع مي كند به داد وهوار و خط و نشان كشيدن. بعضي از معلم ها ترسيده اند و به كلاس مي روند. بعضي بچه ها هم به دنبال آنها راه مي افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز مي شود. همت وارد مي شود. همه صلوات مي فرستند.

همت لبخندزنان جلوي صف مي رود و با معلم ها و دانش آموزان احوال پرسي مي كند. لحظه ه‍اي بعد با صداي بلند شروع مي كند به سخنراني.

ـ بسم الله الرحمن الرحيم.

خبر به سرلشكر ناجي مي رسد. او ، هم خوشحال است وهم عصباني. خوشحال از اينكه سرانجام آقاي همت را به چنگ خواهد انداخت و عصباني از اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده!

ماشين هاي نظامي براي حركت آماده مي شوند.

راننده سرلشكر، در ماشين را باز مي‍كند و با احترام تعارف مي كند. سگ پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين مي پرد. سرلشكر در حالي كه هفت تيرش را زير پالتويش جاسازي مي كند سوار مي ‍شود. راننده ، در را مي بندد. پشت فرمان مي نشيند و با سرعت حركت مي كند. ماشين هاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه مي افتند.

وقتي ماشين ها به مدرسه مي رسند، صداي سخنراني همت شنيده مي شود. سرلشكر از خوشحالي نمي تواند جلوي خنده‍اش را بگيرد. ازماشين پياده مي شود، هفت تيرش را مي كشد و به مأمورها اشاره مي‍كند تا مدرسه را محاصره كنند.

عرق سر و روي همت را گرفته. همه با اشتياق به حرف هاي او گوش مي دهند.

مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم مي زند و به زمين وزمان فحش مي دهد. در همان لحظه صداي پارس سگي او را به خود مي آورد. سگ پشمالوي سرلشكر دوان دوان وارد مدرسه مي شود.

همت با ديدن سگ متوجه اوضاع مي شود اما به روي خودش نمي آورد. لحظاتي بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه مي شود.

مدير و ناظم، در حالي كه به نشانه احترام دولا و راست مي شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشكر مي رسانند و دست او را مي بوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالي كه به همت نگاه مي كند، نيشخند مي زند.

بعضي از معلم ها، اطراف همت را خالي مي كنند و آهسته از مدرسه خارج مي شوند. با خروج معلم‍ها، دانش آموزان هم يكي يكي فرار مي كنند.

لحظه اي بعد، همت مي ماند و مأمورهايي كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالي قهقه ه‍اي مي زند و مي گويد : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنيد، به افراد بگوييد سوار بشوند، راه مي افتيم. »

همت به هرطرف نگاه مي كند، يك مأمور مي بيند. راه فراري نمي يابد. يكي از مأمورها، دستهاي او را بالا مي آورد. ديگري به هردو دستش دستبند مي زند.

همت مي نشيند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق مي زند. يكي از مأمورها مي گويد: « چي شده؟ »

ديگري مي گويد: « حالش خراب شده. »

سرلشكر مي گويد: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگي. گولش را نخوريد ... بيندازيدش تو ماشين، زودتر راه بيفتيم. »

همت باز هم عق مي زند و استفراغ مي كند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار مي كشند. سرلشكر درحالي‍كه جلوي بيني و دهانش را گرفته، قيافه اش را در هم مي كشد و كنار مي كشد. با عصبانيت يك لگد به شكم سگ مي زند و فرياد مي كشد: « اين پدرسوخته را ببريدش دستشويي، دست وصورت كثيفش را بشويد، زودتر راه بيفتيم. تند باشيد. »

پيش‍از آنكه كسي همت را به طرف دستشويي ببرد، او خود به طرف دستشويي راه مي افتد. وقتي وارد دستشويي مي شود، در را از پشت قفل مي كند. دو مأمور مسلح جلوي در به انتظار مي ايستند.

از داخل دستشويي، صداي شرشر آب و عق‍زدن همت شنيده مي شود. مأمورها به حالتي چندش‍آور قيافه هايشان را در هم مي كشند.

لحظات از پي هم مي گذرد. صداي عق زدن همت ديگر شنيده نمي شود. تنها صداي شرشر آب، سكوت را مي شكند.

سرلشكر در راهرو قدم مي زند و به ساعتش نگاه مي كند. او كه حسابي كلافه شده، به مأمورها مي گويد: « رفت دست وصورتش را بشويد يا دوش بگيرد ؟ برويد تو ببينيد چه غلطي مي كند. »

يكي ازمأمورها، دستگيره در را مي فشارد، اما در باز نمي شود.

ـ در قفل است قربان!

ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشويي را روي سرش خراب نكرده ايم.

مأمورها همت را با داد و فرياد تهديد مي كنند، اما صدايي شنيده نمي شود. سرلشكر دستور مي دهد در را بشكنند. مأمورها هجوم مي‍آورند، با مشت و لگد به در مي كوبند و آن را مي شكنند. دستشويي خالي است، شير آب باز است و پنجره دستشويي نيز !

سرلشكر وقتي اين صحنه را مي بيند، مثل ديوانه ها به اطرافيانش حمله مي كند. مدير و ناظم كه هنوز به جايزه فكر مي كنند، در زير مشت و لگد سرلشكر نقش زمين مي شوند.