به نظر من اگه این خاطره رو نخونی ضرر می کنی !!! 
بچه های مدرسه درگوشي باهم صحبت ميكنند.
بيشترمعلمها بجاي اينكه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، درحياط مدرسه قدم ميزنند و با بچه ها صحبت ميكنند. آنها اينكار را از معلم تاريخ ياد گرفته اند. با اين كار مي خواهند جاي خالي معلم تاريخ را پر كنند.
معلم تاريخ چند روزي است فراري شده. چند روز پيش بود كه رفت جلوي صف و با يك سخنراني داغ و كوبنده، جنايت هاي شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجي براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است.
يكي از بچه ها، درگوشي با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد مي شود. درحاليكه دست و پايش را گم كرده ، هول هولكي خودش را به دفتر مي رساند. مدير وقتي رنگ و روي او را مي بيند، جا مي خورد.
ـ چيشده، فاتحي ؟
ناظم آب دهانش را قورت مي دهد و جواب ميدهد : « جناب ذاكري، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببينم چي شده ؟
ـ جناب ذاكري، بچه ها مي گويند باز هم معلم تاريخ ...
آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را مي شنود، مثل برق گرفته ها از جا مي پرد و وحشت زده مي پرسد : « چي گفتي، معلم تاريخ ؟! منظورت همت است ؟ »
ـ همت باز هم مي خواهد اينجا سخنراني كند.
ـ ببند آن دهنت را. با اين حرفها مي خواهي كار دستمان بدهي؟ همت فراري است، مي فهمي؟ او جرأت نميكند پايش را تو اين مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكري، بچه ها با گوش هاي خودشان از دهن معلم ها شنيده اند. من هم با گوش هاي خودم از بچه ها شنيده ام.
آقاي مدير كه هول كرده، مي گويد : « حالا كي قرار است، همچين غلطي بكند ؟ »
ـ همين حالا !
ـ آخر الان كه همت اينجا نيست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را مي رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتي زنگ را مي زنيم بجاي اينكه به كلاس بروند، تو حياط مدرسه صف بكشند براي شنيدن سخنراني او.
ـ بچه ها و معلم ها غلط كرده اند. تو هم نمي خواهد زنگ را بزني. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غيبت رد كن. مي روم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهي مي دهد امروز جايزه خوبي به من و تو مي رسد!
ناظم با خوشحالي به طرف بلندگو مي رود.
از بلندگو، اسم كلاس ها خوانده مي شود. بچه ها به جاي رفتن كلاس، سرصف مي ايستند. لحظاتي بعد، بيشتر كلاسها در حياط مدرسه صف مي كشند.
آقاي مدير ميكروفون را از ناظم مي گيرد و شروع مي كند به داد وهوار و خط و نشان كشيدن. بعضي از معلم ها ترسيده اند و به كلاس مي روند. بعضي بچه ها هم به دنبال آنها راه مي افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز مي شود. همت وارد مي شود. همه صلوات مي فرستند.
همت لبخندزنان جلوي صف مي رود و با معلم ها و دانش آموزان احوال پرسي مي كند. لحظه هاي بعد با صداي بلند شروع مي كند به سخنراني.
ـ بسم الله الرحمن الرحيم.
خبر به سرلشكر ناجي مي رسد. او ، هم خوشحال است وهم عصباني. خوشحال از اينكه سرانجام آقاي همت را به چنگ خواهد انداخت و عصباني از اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده!
ماشين هاي نظامي براي حركت آماده مي شوند.
راننده سرلشكر، در ماشين را باز ميكند و با احترام تعارف مي كند. سگ پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين مي پرد. سرلشكر در حالي كه هفت تيرش را زير پالتويش جاسازي مي كند سوار مي شود. راننده ، در را مي بندد. پشت فرمان مي نشيند و با سرعت حركت مي كند. ماشين هاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه مي افتند.
وقتي ماشين ها به مدرسه مي رسند، صداي سخنراني همت شنيده مي شود. سرلشكر از خوشحالي نمي تواند جلوي خندهاش را بگيرد. ازماشين پياده مي شود، هفت تيرش را مي كشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روي همت را گرفته. همه با اشتياق به حرف هاي او گوش مي دهند.
مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم مي زند و به زمين وزمان فحش مي دهد. در همان لحظه صداي پارس سگي او را به خود مي آورد. سگ پشمالوي سرلشكر دوان دوان وارد مدرسه مي شود.
همت با ديدن سگ متوجه اوضاع مي شود اما به روي خودش نمي آورد. لحظاتي بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه مي شود.
مدير و ناظم، در حالي كه به نشانه احترام دولا و راست مي شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشكر مي رسانند و دست او را مي بوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالي كه به همت نگاه مي كند، نيشخند مي زند.
بعضي از معلم ها، اطراف همت را خالي مي كنند و آهسته از مدرسه خارج مي شوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم يكي يكي فرار مي كنند.
لحظه اي بعد، همت مي ماند و مأمورهايي كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالي قهقه هاي مي زند و مي گويد : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنيد، به افراد بگوييد سوار بشوند، راه مي افتيم. »
همت به هرطرف نگاه مي كند، يك مأمور مي بيند. راه فراري نمي يابد. يكي از مأمورها، دستهاي او را بالا مي آورد. ديگري به هردو دستش دستبند مي زند.
همت مي نشيند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق مي زند. يكي از مأمورها مي گويد: « چي شده؟ »
ديگري مي گويد: « حالش خراب شده. »
سرلشكر مي گويد: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگي. گولش را نخوريد ... بيندازيدش تو ماشين، زودتر راه بيفتيم. »
همت باز هم عق مي زند و استفراغ مي كند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار مي كشند. سرلشكر درحاليكه جلوي بيني و دهانش را گرفته، قيافه اش را در هم مي كشد و كنار مي كشد. با عصبانيت يك لگد به شكم سگ مي زند و فرياد مي كشد: « اين پدرسوخته را ببريدش دستشويي، دست وصورت كثيفش را بشويد، زودتر راه بيفتيم. تند باشيد. »
پيشاز آنكه كسي همت را به طرف دستشويي ببرد، او خود به طرف دستشويي راه مي افتد. وقتي وارد دستشويي مي شود، در را از پشت قفل مي كند. دو مأمور مسلح جلوي در به انتظار مي ايستند.
از داخل دستشويي، صداي شرشر آب و عقزدن همت شنيده مي شود. مأمورها به حالتي چندشآور قيافه هايشان را در هم مي كشند.
لحظات از پي هم مي گذرد. صداي عق زدن همت ديگر شنيده نمي شود. تنها صداي شرشر آب، سكوت را مي شكند.
سرلشكر در راهرو قدم مي زند و به ساعتش نگاه مي كند. او كه حسابي كلافه شده، به مأمورها مي گويد: « رفت دست وصورتش را بشويد يا دوش بگيرد ؟ برويد تو ببينيد چه غلطي مي كند. »
يكي ازمأمورها، دستگيره در را مي فشارد، اما در باز نمي شود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشويي را روي سرش خراب نكرده ايم.
مأمورها همت را با داد و فرياد تهديد مي كنند، اما صدايي شنيده نمي شود. سرلشكر دستور مي دهد در را بشكنند. مأمورها هجوم ميآورند، با مشت و لگد به در مي كوبند و آن را مي شكنند. دستشويي خالي است، شير آب باز است و پنجره دستشويي نيز !
سرلشكر وقتي اين صحنه را مي بيند، مثل ديوانه ها به اطرافيانش حمله مي كند. مدير و ناظم كه هنوز به جايزه فكر مي كنند، در زير مشت و لگد سرلشكر نقش زمين مي شوند.